کسی می رود
کسی می رود
دیشب من همه اش خواب میدیدم. یعنی من نە تنها دیشب، بلکە مدتهاست مرتب خوابم می بینم. البتە نە از آن خوابهائی کە در آن کسی می آید. نە، از آن خوابهائی کە کسی می رود. و کسی می رود. یعنی هر شب در خواب من او می رود. در خواب، من لب مرزم. روی کوهی بلند، با جنگلی پر از درختان بلوط، آسمان آبی باز و کوههای سر بە فلک کشیدەای کە تا چشم کار می کند، افق را در بر گرفتەاند. و آن کسی کە می رود در دامنە کوە، در عمق درە با کولەپشتی بر پشت، می رود. خمیدە، خستە… و شاید تنها. می گویم شاید، چونکە کسی دیگر همراهش نیست. و سالها پیش پدر، و یا شاید معلم در مدرسە بە من آموختند کە آن کسی کە تنها می رود و کس دیگری همراهش نیست، تنهاست. آری آن مرد تنها می رود. و من ناگهان خواب می بینم کە تنهائی می تواند شکوە داشتەباشد. پس در نظرم آن مرد تنها، خوشبخت است. حتی اگر خودش آن را احساس نکند. و لزومی ندارد احساس کند.
مادر می گوید کە زمانی کە بچە بودە، از زبان پیرمردی همسایە، کە گویا از دیار دیگری بودە، شنیدە کە در جائی کە کسی می رود و کسی دیگر بە جایش بر نمی گردد، فاجعە رخ خواهدداد. فاجعە نە… بیشتر از فاجعە. آرە، جهنمی برپا خواهدشد. حال آدمها چە بخواهند و چە نخواهند. مادر گفت کە آن پیرمرد غریبە تعریف کردە کە استواری جهان بە ماندگاری آدمهایش بە دیاری است کە در آن بدنیا می آیند و در آن بزرگ می شوند و می میرند.
خواب می بینم من می خندم. با قهقهەای بزرگ. مثل اینکە در خواب بە سادگی پیرمرد، و بە جدیت استعداد شنیداری مادر پی بردەام. خوابم سراسر خندە می شود، و خندەام سراسر خواب. و کسی کە در تە درە می رود، سرش را بر می گرداند و من در سایەروشن درە اعماق خطوط چهرە نامشخصش را از هم تمیز می دهم. بە خودم می گویم چە آشناست. تبی شدید سراپایام را فرا می گیرد. نکند آن کس من باشد.
دکتر بە بالینم می آید. فارغ التحصیل دهە چهل است. سالهائی کە دکترها کمیاب بودند. برای همین از هند واردشان می کردند. واردات پزشک. البتە پزشک من هندی نیست، اما چنانکە خودش می گوید هندیها را دوست دارد، و برایشان احترام ویژەای قائل است. البتە نە بەخاطر گاندی و افکار پاسیفیستی اش، نە، بەخاطر فیلمهایشان کە در آن دختران طناز و سبزە می توانند دیوانەوار در دل کوە و جنگل ساعتها برقصند، شاد باشند و بوی تند پنی سیلینها و باسن لخت مریضها را از یادش ببرند. پزشک می گوید تصمیم دارد سرانجام بە هندوستان برود، البتە اگر زنش اجازە بدهد و خدا هم بخواهد. و من خواب می بینم با اینکە خدا می خواهد اما زنش اجازە نمی دهد، چونکە می ترسد نکند همسر بی غیرتش در آنجا سر از فاحشەخانەها دربیاورد. بە خودم می گویم اگر باران ببارد ذهن مریضش خوب می شود.
مسافر تنهای تە درە، سرش را بر نمی گرداند. اصلا او بە هیچ جائی نگاهی نمی اندازد. من می دانم خیال برش داشتەاست. من از قدیمها اینرا می دانم. آدمهای خیالی سرشان سنگین است و رو بە پائین، با یک نوع بی خیالی بە آنچە در پیرامونشان می گذرد. البتە نە اینکە بی خیال بی خیال باشند. نە، تنها اینکە خیال از سرشان بزرگتر و سنگین تر شدە،… آرە همین.
کسی از پشت سر من فریاد می زند برگرد… برگرد! راستی چە کسی می تواند پشت سر من باشد؟ منی کە روی بلندای این قلە نشستەام؟ می اندیشم احتمالا خدا باشد. آری مطمئنم خداست. فریاد خدا آشناست. بە خودم می گویم مسافر حتما بە حرف خدا گوش خواهدکرد، می گویم یعنی باید گوش کند، آخر زندگی آنیست کە خدا می خواهد و خدا فریادش می زند؛… اما، اما انگار گوشش بدهکار نیست! و خواب می بینم کە مسافر تنهای ما بە فرض گذر از مرز آدمی بدبخت خواهدبود. آری او هیچگاە روی خوشبختی را نخواهددید. صدای فریاد خدا با هق هق گریەهای خدائی اش در هم می آمیزد. جهان سرخ می شود، و پرندەای ناگهان از زیر بوتەای بیرون می جهد و پرواز می کند. زمان چە سریع در سایە میان شاخسارها، برگها را بە رقص فرا می خواند.
ماموری سیەچردە، تلفن همراهش را روی گوشش قرار می دهد، و چیزی می گوید. می گویم دیگر چیزی نماندە است برگردد. البتە بە شرطی کە سر آن نقطە صفر مرزی آدمی باشد کە کارش برگرداندن آدمهاست. نگاهم را تیزتر می کنم. در جنگل همیشە چیزی هست ناپیدا، حتی اگر هزار تا چشم هم داشتەباشی. اما نە، آدم دیگری در این تە درە وجود ندارد. او مثل همیشە تنهاست. با این حساب باید برود. یعنی مقدر است کە برود. و چرا نە؟ مگر نە اینکە معنی دیگر مرز یعنی گذار غیرقانونی و سرخود! مگر نە اینکە مرز را برای تحریک وسواس آدمها اختراع کردەاند؟
از خواب می پرم. لیوان آب کنار رختخوابم را بر می دارم و دیوانەوار سر می کشم. درونم خنک نمی شود. آب ولرم است. یعنی آب نیمە شبها چنین است. از بچگی هم چنین بودە. یخ هم بریزی، سریع آب می شود. و من همیشە طرفهای سە نصف شب از خواب بیدار می شوم. یعنی خیلی دیرتر از آب شدن یخها. ساعتی کە مادر بزرگ می گوید هنوز در آن ارواح خبیثە در گشت و گذارند. پس نباید بیدار شد. باید تا صبح در انتظار ماند. از مادر بزرگ می پرسم حتی سر مرز هم؟ می پرسم با این حساب ما بە آب یخ هیچ احتیاجی نداریم؟
بوی باروت در هوا می پیچد. کسی انگار شلیک می کند. یعنی انگار کردەاست. من کە نشنیدەام، حساب کار را بە پای خدا می گذارم. خدا کە صدایش را نشنوند، سرانجام شلیک می کند. مگر نە اینکە کار عبد، اطاعت است؟ یاغی همیشە محکوم است. چە در این دنیا و چە در آن دنیا،… و چە روی لبە مرز. خدا هم کە همە جا هست، تفنگش را تا بی نهایت می تواند نشانە برود. و کوههای افق بە دشتهای هموار تبدیل می شوند. دستە بزرگی از عقابها می گذرند، و آسمان بە کوچکی خود پی می برد. خدا می خندد.
دکتر می گوید چیزی نیست. می گوید این یک نوع مریضی جدید است کە هنوز درمانی برایش پیدا نشدە، و تنها راە علاجش استراحت و امتناع از دیدن خواب است. دکتر توضیح می دهد کە در این دورە و زمانە خواب دیدن اساسا خوب نیست، اصلا می گوید کە خواب دیدن کار آدمهای عاقل نیست و آدم باید زندگیش را بکند. او معتقد است کە زندگی کە یک بار بە آدمها اعطا شدە را نباید بە رویاهای بی سروتەی سپرد کە گناه کبیرە است. پدر چشم غرە می رود، و قول می دهد کە دیگر هرگز نگذارد پسرش خواب ببیند.
از فردای آن روز من محکوم می شوم بە نخوابیدن بە بیدارماندن. من دیگر نمی خوابم. کار من می شود راە رفتن مداوم، و نشستن سر قلە کوهی کە بە درە مشرف بود. پزشک می گوید اینکە نشد، اینکە همان است! یا شاید من خواب می بینم و دکتر می پندارد این یک نوع لجوجی با پدرم است.
بە خودم می گویم بمحض اینکە آن مرد گذشت، من بە خواب دیدنهایم پایان می دهم و جهان دوبارە گل و بلبل خواهدشد. مگر نە اینکە مهمترین چیز همان واقعگرابودن است؟ ناخن انگشت اشارە دست راستم را می جوم، و قدمهای او را می شمارم. بە گمانم تا خط مرزی چند قدمی بیش باقی نماندەاست. و من شنیدەام کە آخرین قدمها همیشە دشوارترینها بودەاند. بگذار باشند! آنی کە می خواهد بگذرد و باید بگذرد، آنها را برخواهد داشت. راە این را گفتەاست. یعنی خدا در گوش آن خواندەاست.
در خواب از روی قلە بر می خیزم، و راە می افتم. کجا؟ نمی دانم. و در میان فریادهای خدا آنجا را ترک می کنم. دکتر می گوید از خواب کە بیدار شدم، خودبخود خوب می شوم. او خواب را علت مریضی من یعنی خواب دیدن می داند. مادر لبخندی می زند و تقریبا مطمئن است کە من دوبارە از خواب بیدار می شوم. یا شاید من بیدارم، و آنهایند کە خواب می بینند کە من خواب می بینم!؟
بە نظرم اگر آن مرد از مرز رد شود، همە سئوالهای من بە جوابشان خواهندرسید، بە جواب سادەای کە کاملا منوط بە گذشت و گذر یک مرد است، یک مرد آوارە،… و بسیار سادە.
شلوارم را پایین می کشند و دکتر بر خلاف حرفهایش آمپولی توی باسن نرمم فرو می کند. درد سراپایم را لحظەای فرامی گیرد. پنی سیلین تپش قلبم را بیشتر می کند. درست مانند تپش قلب آن مرد،… آن مرد در حال گذر در رویاهای من… درست لب مرز.
فرخ نعمت پور
دیدگاهتان را بنویسید