دسته: داستان
-
ماهیگیر
ماهیگیر امروز کسی برای ماهیگیری بە کنار دریای مدیترانە آمدە است. با عینک آفتابی ارزان قیمت و کلاە آفتابیاش روی اسکلە مینشیند، و قلاب را بە دریا میاندازد. هوا چە خوب است! امواج آبی بە ساحل میکوبند. بە خودش میگوید روز خوبی است برای مردن ماهیها! هنوز چیزی نگذشتە کە از پشت سر صدای غرش […]
-
انتظار
انتظار همە در اتاق نشستەاند. همە بە آن سوی پنجرە خیرە شدەاند. فکر کنم در انتظاراند، در انتظار فردا. بە نظرم امروز امروز است، و فردا فردا. یکی ندا سر میدهد کە دیروز هم دیروز بود! یکی لبخند میزند. شاید من باشم. راستی فردا چە جور روزیست؟ یکی میگوید فردا آن روزی است کە آفتاب […]
-
مذاب
مذاب جنگل با طراوت تابستانی، زیر آسمان آبی و آفتاب درخشان ماە اوت، سبز سبز میخرامید. پدر، گلبرگهای گل رز را یکی یکی چید، آنها را بر چشمان اشکآلود خود کشید… سپس آهستە و بدون هیچ شتابی در گور سیاە انداخت. مادر در کنار گور، تکیدە و خستە بە قعر خاکی نگریست کە پیکری را […]
-
هیاهوی زندگی
هیاهوی زندگی آقای برهان اکبری کە هم اکنون در یکی از کشورهای خارجە زندگی میکند و با راندن تاکسی زندگی خود و خانوادەاش را تامین میکند، زمانی (یعنی قبل از اینکە از کشور از ترس گرفتار شدن توسط نیروهای امنیتی بگریزد)، بشدت بە سوسیالیسم معتقد بود. البتە سوسیالیسم در معنای سریع آن، یعنی سوسیالیسم همین […]
-
خر خانوادگی
خر خانوادگی خری داشتیم بە درازای عمر فامیلی. یعنی اینکە این خر از زمانهای بسیار کهنی میآمد. نە تنها متعلق بە دوران پدر و پدر بزرگ و پدر پدر بزرگ و… بود، نە اصلا حرف از اینها گذشتەبود، بلکە اساس پیدایش آن بە گذشتەای بسیار طولانی کە کسی بەدرستی تاریخ آنرا نمیدانست، برمیگشت. خر آنقدر […]
-
فردا باران میبارد
فردا باران میبارد دیروز ساعت چهار بعدازظهر خانە بودم. تازە از کار برگشتەبودم. ناهارم را خوردە، در حالت اغما و یک خوشی ناشناختە و غریب بر روی مبل قدیمی مدل دو هزار و دوازدهمیام لمیدە بودم کە هواشناسی کانال تلویزیونی از باریدن باران در فردا گفت. در همان حالت بینابینی کە انگار جایی بود میان […]
-
هوای زیبا
هوای زیبا امروز هوا خوب است. در کنار ساحل روی صندلی ارزان قیمتی نشستەام. با مایوی شنا بە تن، نوشابەای خنک در کنارم روی زمین، عینکی فوتوکرومیک و کتابی در دست. آسمان آبی تا دوردستها نور میافشاند. خوشحالم سرانجام تابستان فرا رسیدەاست. گاهی از روی کتاب سرم را بلند میکنم، و بە امواج دریا مینگرم. […]
-
امید واهی
امید واهی سالهای سال بود کە در بزرگترین قبرستان شهر کار میکرد. هم مسئول مردەشورخانە، و هم مسئول اعزام نهایی مردگان بە آخرین منزلگاەشان در این دنیای فانی بود. کم کم سنش بالا رفتەبود، و حال حسابی موهای سفید سراپای صورت و کلە هنوز پر پشتش را پوشانیدەبودند. نمیخواست مانند مردم از کوتاهی عمر و […]
-
بازی خشن
بازی خشن گربەای دارم کە موش خوردن از یادش رفتە، اما بەجایش بشدت دوست دارد با آنها بازی کند. تا اینجای کار ظاهرا مشکلی نیست، زیرا موقعیکە گرسنە میشود، از فروشگاە برایش غذا میگیرم و هر روز در چند نوبت شکمش را سیر میکنم. اما مشکل اینجاست هنگامی کە با موشها بازی میکند، رفتار بشدت […]
-
لبخند مسیح
لبخند مسیح روزی کە مسیح را بەدار کشیدند، من آنجا روبرویش ایستادە بودم و داشتم جان کندنش را تماشا میکردم کە مادر زنگ زد و خواست بە فروشگاە محلە رفتە و نان بگیرم. من کە با وجود سن هنوز کمام در یک اتفاق خارقالعادە توانستە بودم ماشین زمان کاملا مدرنی اختراع کنم، و با آن […]
-
چە بلایی!
چە بلایی! بە مادرم کە نە بە اخبار گوش میداد و نە چیزی از جغرافیا میدانست، یکدفعە و بدون هیچ مناسبتی با صدایی محکم و رسا کە نشان از اعتماد بە نفس بی سابقە من میداد گفتم من میتوانم بە جنگ اوکراین پایان دهم! مادرم با تعجب بە من نگاە کرد، و در حالیکە ماندەبود […]