دسته: داستان
-
کبوتر چاهی
کبوتر چاهی او هر روز صبح زود اعدام میشد، جسد بی جانش را در سردخانە میگذاشتند و شب دیرهنگام او را در لعنتآباد کە گورستانی مخفی و خاص خائنان بە نظام و کشور بود، بە خاک میسپردند. اما او باز نصف شب سر و کلەاش دوبارە در آسایشگاە زندان پیدا میشد، و با همان شلوار […]
-
یک نتیجە خوب
یک نتیجە خوب آقای د. ز. با اینکە سالیان سال معلم زیست شناسی بود و تا حد خوبی آگاە بە جهان زیست حیوانات و گیاهان، اما هیچگاە این علم مهم را بە سیاست آغشتە نکردە بود. او معتقد بود کە اساسا عالم طبیعت نە تنها هیچگونە رابطەای با سیاست ندارد، بلکە کاملا دو دنیای متفاوتاند. […]
-
البتە کە دارم
البتە کە دارم راستش من علاقەای بە جنگ واقعی ندارم، اما بشدت طرفدار فیلم جنگیام. برای همین مرتب در یوتوب و یا سایتهای مختلف کە البتە بیشتر فیلترن مشتاقانە بە دنبال فیلمهای بزن بکوب هستم. بە نظر من در این دنیای وانفسا و تکراری و ملالآور کە انگار همە چیزش از شکم یک مادر عبوس […]
-
دوست زنبور من
دوست زنبور من من سالهاست دیگر دوستی ندارم. یعنی دارم، اما آنها دیگر حرف نمیزنند. ما با هم بە کافە میرویم، یا بە رستوران، گاهی وقتها توی خیابان و میان پارکها با هم قدم میزنیم، اما دیگر حرفی برای گفتن بە همدیگر نداریم. ما یا بە فنجان قهوەهایمان خیرە میشویم، یا بە سقفهای رنگارنگ و […]
-
خدای موشها
خدای موشها موشها از دست گربەها بە تنگ آمدە بودند. روزی نبود کە یکی از آنها و یا حتی تعداد بسیار بیشتری توسط گربەهای بیرحم شکار و نفلە نشوند. موشها کە از این وضعیت کاملا ناراحت و عصبانی بودند، دست بە هر کاری زدند کە مانع از این کار شدە و یکبار برای همیشە از […]
-
رستوران آزادی
رستوران آزادی من و دوستم از قدیم الایام رفیقیم. در یک محلە با هم بزرگ شدیم، و با هم بە مدرسە رفتیم. در کوچە همیشە با هم بازی میکردیم، و زمانی هم کە اولین سینما بە شهر ما آمد، با هم دزدکی بە دیدن فیلمهایش رفتیم. حتی، گاهی بیشتر اوقات مثل هم لباس میپوشیدیم. آنهایی […]
-
ماهیگیر
ماهیگیر امروز کسی برای ماهیگیری بە کنار دریای مدیترانە آمدە است. با عینک آفتابی ارزان قیمت و کلاە آفتابیاش روی اسکلە مینشیند، و قلاب را بە دریا میاندازد. هوا چە خوب است! امواج آبی بە ساحل میکوبند. بە خودش میگوید روز خوبی است برای مردن ماهیها! هنوز چیزی نگذشتە کە از پشت سر صدای غرش […]
-
انتظار
انتظار همە در اتاق نشستەاند. همە بە آن سوی پنجرە خیرە شدەاند. فکر کنم در انتظاراند، در انتظار فردا. بە نظرم امروز امروز است، و فردا فردا. یکی ندا سر میدهد کە دیروز هم دیروز بود! یکی لبخند میزند. شاید من باشم. راستی فردا چە جور روزیست؟ یکی میگوید فردا آن روزی است کە آفتاب […]
-
مذاب
مذاب جنگل با طراوت تابستانی، زیر آسمان آبی و آفتاب درخشان ماە اوت، سبز سبز میخرامید. پدر، گلبرگهای گل رز را یکی یکی چید، آنها را بر چشمان اشکآلود خود کشید… سپس آهستە و بدون هیچ شتابی در گور سیاە انداخت. مادر در کنار گور، تکیدە و خستە بە قعر خاکی نگریست کە پیکری را […]
-
هیاهوی زندگی
هیاهوی زندگی آقای برهان اکبری کە هم اکنون در یکی از کشورهای خارجە زندگی میکند و با راندن تاکسی زندگی خود و خانوادەاش را تامین میکند، زمانی (یعنی قبل از اینکە از کشور از ترس گرفتار شدن توسط نیروهای امنیتی بگریزد)، بشدت بە سوسیالیسم معتقد بود. البتە سوسیالیسم در معنای سریع آن، یعنی سوسیالیسم همین […]
-
خر خانوادگی
خر خانوادگی خری داشتیم بە درازای عمر فامیلی. یعنی اینکە این خر از زمانهای بسیار کهنی میآمد. نە تنها متعلق بە دوران پدر و پدر بزرگ و پدر پدر بزرگ و… بود، نە اصلا حرف از اینها گذشتەبود، بلکە اساس پیدایش آن بە گذشتەای بسیار طولانی کە کسی بەدرستی تاریخ آنرا نمیدانست، برمیگشت. خر آنقدر […]
-
فردا باران میبارد
فردا باران میبارد دیروز ساعت چهار بعدازظهر خانە بودم. تازە از کار برگشتەبودم. ناهارم را خوردە، در حالت اغما و یک خوشی ناشناختە و غریب بر روی مبل قدیمی مدل دو هزار و دوازدهمیام لمیدە بودم کە هواشناسی کانال تلویزیونی از باریدن باران در فردا گفت. در همان حالت بینابینی کە انگار جایی بود میان […]




