دسته: داستان
-
سیارەای بدون شرق و غرب
من هر شب، اگر هوا یاری دهد و آسمان ابری و بارانی نباشد، در بالکن رو بە دریایم می نشینم و در آسمان غرق در ستارەها خیرە می شوم. من این کار را بیاد سخنان دوستی انجام می دهم کە در بیمارستانی جان سپرد نزدیک بە زندانی کە در آن او صدای گلولەها را از […]
-
میانجی سرخپوست
می گفت از دست همسرم کلافە شدە بودم، دیگە بیشتر طاقت و تحمل نداشتم. می دونستم دوستم دارە و فکر و خیال خیانت توی دلش نیست، اما اعمالش دیگە تحمل کردنی نبود. بیخود و بی جهت با رفقام و با هر آشنای هردمبیلی ور می رفت، مثل خارجیها می رفت رو زانوهای ورپریدەشون می نشست، […]
-
احساس فاجعە
حادثە عجیبی بود، ولی باورکردنی،… باور کنید! موقعی کە در آن شب بدون ابر، اما عاری از ستارگان از قطار پیادە شدم، آنها را همراە خودم نداشتم. عجیب بود! من کە همیشە آدم بسیار دقیق و هشیاری بودم، اما این بار از بی مبالاتی خودم خشکم زد. وحشتزدە شدم. خوشبختانە چند ثانیەای طول نکشید کە […]
-
هوای خوب
امروز ساعت یازدە از خواب بیدار شدم. شنبە بود و تعطیل. قرار بود تا چهار بعداظهر بخوابم (البتە قول دیروقت دیشب خودم را در بابت دوری امروز از کامپیوتر بخوبی بیاد دارم)، اما بیدار شدم، از صدای پرندگان در آستانە پاییز بود یا نجوای زرد آفتاب، نمی دانم. همینقدر می دانم کە بیدار شدم. و […]
-
همزاد
مادرم می گفت کە او (یعنی نە مادرم)، با من زادە شد، درست در اولین ماە بهار سال! گفت در اتاقی با دیوارهای کاهگلی، با دو پنجرە چوبی مشرف بر یک بام کە در ادامە آن غروب شهر قرار داشت. من کە از تعجب چنان بهت زدە شدبودم کە دستانم تا ماە رسید و ابروهای […]
-
بازگشت از جبهە
(بە آنانی کە در جنگها پیر شدند) در سر راە بازگشت بە خانە، در اولین رستورانی کە اتوبوس خاکستری رنگ توقف کرد، بعد از توالت، در جلو آئینە کثیفی ایستاد و پس از اینکە دستهایش را آرام آرام شست، بە چهرە خود خیرە گشت. صورتی پڕ چین و چروک با موهای خاکستری کم پشت کە […]
-
جادە تمدن
آقای خاطرە، کارمند ادارە راە و ترابری، مسئول پروژەهای جادەکشی در یکی از مناطق غرب استان است. او سالهاست در این منسب قرار دارد و همیشە با افتخار دستی بە ریش سفید خودش کشیدە و می گوید: “من این افتخار را دارم کە مردم مناطق غربی را بە تمدن وصل کردەام، افتخاری کە خواهد ماند، […]
-
در سرمای سی درجە زیر صفر
در سرمای سی درجە زیر صفر کل ماجرا از آنجائی شروع شد کە در یک شب سرد زمستانی کە دمای هوا تا سی درجە زیر صفر رفتە بود، بهش اطلاع دادند کە در آمدن بهار خبری نیست. اینکە او باید دیگر در همە زندگی اش (آنچە کە باقی ماندە بود) بە زندگی در هوای سی […]
-
شاهراە اسبان نجیب
آرام آخرین پک را بە سیگار ارزان قیمتش کە دو روز پیش در آخرین دهکدە مرزی خریدە بود می زند، رو بە همراهش کردە و می گوید: ـ “رفیق! زیاد فکر نکن،… اخماتو واکن،… دیگە راهی نماندە.” رفیق، نگاهش بە دود سیگاری ماندە کە از سینە، گلو و دهان بە بیرون پرتاب می شود، و […]
-
لباسها
آن سالی کە لباسها، تنها با خود، بدون وجود هیچ تن و روحی در درون، تنهای تنها با خاطراتشان بە خانەهایشان بازگشتند، با خود قطراتی از رنگ سفید و سرخ بەهمراە داشتند کە محلە ما را در خود و در خلوت خود دچار تردید، بهت و سرانجام غمی بی پایان کرد. محلە کە نمی دانست […]