آنجا
آنجا
(برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور)
سوار هواپیما می شوم. با شانسی که دارم کنار یکی از پنجرههای کوچک می نشینم. دگر مسافران سرگرم نشستن هستند. نگاهشان می کنم. زود خسته، و نگاهم را از آنان می گیرم و به بیرون می نگرم «جهانی کوچک قد پنجره کوچک”، فرصت دارم، نظاره گر دور دستها می شوم. دوردست هائی که پیوند زمین و آسمان را رقم میزند. ناگاه غمی درونم را فرا می گیرد… اینکه نمی توانم آنسوی کوه و جنگلی که کوه را احاطه کرده ببینم، و این تقصیر پنجره کوچک نیست. چشمانم را میبندم. شاید خیال بتواند مرا بە آن سوی کوه سر به فلک کشیده و بی رحم ببرد… کبوتری کە کوهها و جنگل را پروازکنان طی و سرانجام در پهنای بی انتهای افق از نگاه ها ناپدید می شود.
هواپیما را لرزشی فرا می گیرد. در صدایش قدرتی هست، قدرت موتوری که توانی عجیب دارد و میتواند آز زمین جدا و دورت کند و در بلندای آسمان حس کنی خدایی، خدایی مرموز و ترسناک! آنجا تفکری وجودت را در بر می گیرد که شاید هواپیما هر لحظه به هر دلیلی سقوط کند. خدایی که هنوز به زمین نرسیده، سکته قلبی و یا شاید در سرمای چهل درجه بمیرد. هیچ گاە در طول عمرم این چنین قدرتی در هیچ صدایی ندیده و نشنیده بودم، نه در صدای پدرم، نه در صدای معلمانم و نه حتی صدای گروهبانهای که خود نیز نمیدانند دلیل عصبانیتشان چیست! از صدای مزبور می ترسم خیلی بیشتر از ترسهای آشنا.
صدا بلندتر میشود. هواپیما به راه میافتد. صدا و قدرت موتور پرواز میکنند و من نیز بیشتر می ترسم. کجایم میبرند؟ گاهی حس می کنم قدرت صدا را معنا میدهد، نه صدا قدرت را. واقعا کدامین دیگری را معنا می کند؟ خود نیز نمی دانم، از روزی که به یاد دارم از قدرت و صدا بیزار بوده و نفرت داشتم. ازاینکه سوار هواپیما شدم، پشیمانم. دلم میخواهد پیاده شوم. به روبروی خود مینگرم. و حتی حس کردم دستم را نیز بالا برده ام. مسافر کنار دستیم با تعجب نگاهم میکند.
می پرسد: «می خوای به توالت بری؟» منتظر جوابم نمیشود، و سریع میگوید: “الان دیگر نمیتونی، باید هواپیما پرواز کنە و به بلندترین نقطه اوج خود برسە و زمانی که هواپیما به حالت افقی دراومد میتونی به توالت بری!» آنگاه تمسخرکنان پوزخندی می زند، و میگوید: “اون موقع هم باید در صف بمونی!… چونکە مردمان زیادی هستند که بسیار می ترسن و خیلی زود زود به توالت می رن. برایم عجیبە، نمی دونم چرا مردم ترسو به توالت نیاز بیشتری دارند!»
به راستی چرا مردم ترسو از دیگران بیشتر محتاج رفع حاجتند؟ از زمانی که به یاد دارم خیلی زیاد به رفع حاجت نیاز دارم. حتی آن زمان که احساس امنیت بیشتری می کنم. زمان کتک خوردن، زمان پخش اعلامیه تا تمام شدن کامل اعلامیهها چندین بار نیازمند رفع حاجت می شدم. دهانم خشک خشک می شد، لیکن در پایین تنەام چو جویی آب سرازیر می شد! یادم می آید زمان بمباران ها نیز همین گونه بودم. یک بار درون جدولهای شهر سیزده دقیقه با دوستانم درازکش خوابیدیم. هشت هواپیمای جنگی شهر را بمباران می کردند. شهر کاملاً خالی از سکنه شده بود. دنیا فریاد می زد. آسمان، سنگ و درخت. از همان لحظه اول حس کردم به رفع حاجت نیاز دارم. بعد از بمباران مردم فرار می کردند، و من ایستاده مشغول رفع حاجت بودم! دایم در گوشه و کنار و در کوچه پس کوچەها. کوچه پس کوچەهای دوران کودکی و نوجوانی و جوانی. مسافر کنار دستیم به خواب رفته. هواپیما از لابەلای ابرها عبور میکند. ابرها بسیار زیبا و نرم و پنبهایند که احساسم را و حتی جسمم را در لطافت خود فرو می برند. دلم فوت کردن ابرها را طلب می کند، و یا اگر میشد مانند پشمک آنها را بخورم. بی شک در میان دهانم چو پشمک آب می شوند. این همه انبوه پشمک ها سهم کل محله های کودکیم را شامل میشود. قد تمامی کوچه ها و همه نگاهها و حتی سهم مگس ها. مگس های سرگردان در تابستان زیر سایه دیوارهای گلی.
در بلندای آسمان و بالاتر از ابرها هواپیما آز حالت مایل به حالت افقی در می آید. فاصله من و زمین را ابرها در بر می گیرند. شاید ابرها به زمین نزدیکتر باشند. اندیشیدن به اینکه کجایم و چقدر سریع حرکت می کنم، مرا می ترساند. اینجا به گونه ای عجیب و غریب است. مکانی میان پهنای ترسناک جهان و امیدها و نگرانیها: می اندیشم اینجا مکان خداست. بیرون را می نگرم. دنبالش می گردم. می دانم نمی بینمش، اما نگاهم او را می جوید. او میتواند در تمامی این مکانها بوده، و شاید در هیچ کدامشان هم نبوده باشد. مکانهای رنگارنگ، اگر و نگرها و اطمینان ها. او اینجا بدون غم ،غمی چو آنچه در زمین هست سرد، سرد خوابیده، گریسته، خندیده و بی انتها فکر کرده. یا شاید اندیشیدن به مردمی که آن پایین «زمین» چو کرمی دنبال زندگی، سیب زمین را کرمینه و سوراخ میکنند.
مسافر کنار دستیم آز خواب برمیخیزد. و می گوید: “عادت غریبی دارم، زمانی که هواپیما از زمین برمیخیزە و یا قصد فرود دارە ناخواسته به خواب میرم، خودم هم نمیدونم چرا،… یە دفعە بە سراغم میاد.” و دوباره می خندد و ادامە می دهد: “اگر دوست داری میتونی به توالت بری!” و آرام زانوهایش را کج میکند.
می گویم: “در تمام طول عمرم به اندازه این بار نترسیده ام، اما عجیبە اولین بارە حس میکنم نیازی به رفع حاجت ندارم.” گوشه چشمی نگاه می کند و به طرف دگر سر بر میگرداند. دلم میخواهد درباره خدا برایش سخن گویم، در باره پشمک و… ناگاه کودکی از ردیفهای عقبی دچار استفراغ میشود. بویی بی نهایت نفرت انگیز و منزجر کننده در فضا پخش میشود. مهمانداران که دختران زیبا و جوان اروپایی هستند، سر میرسند. با کیسه های پلاستیکی سر می رسند. دوباره بیرون را نگاه می کنم، بویی منزجر کننده در بی نهایت پخش می شود، پشمک ها و خدا بوی استفراغ می دهند، بویی بی نهایت بد. کودک خیلی بد استفراغ می کند. گاهی حس می کنم احتمال دارد روده هایش بیرون بریزد. ترحمی وجودم را فرا می گیرد. انسان خیلی بیچاره و بدبخت است، به بلندای آسمان و جائی که خدا هست سفر کند اما استفراغ هم کند! وای انسان نکبت!
به مقصدی که قرار است مدتی دیگر به آنجا برسم، می اندیشم. به مسافران دگر که تنها کله سرشان را می بینم، فکر می کنم. کله سرهای جورواجور. داخل هواپیما مسافرانی با سر تاس و بی مو زیادند به همین دلیل بیشتر مسافران هواپیما مرداند. این همه مرد بی مو و کله تاس کجا می روند؟ در اندیشه خود تلاشم بر اینست بفهمم خداوند چرا مو و زلف را آفرید؟ در انجیل آمده که خداوند اول آسمان و زمین را آفرید، لیکن زمین ویران و تاریک بود و این خداوند را وا داشت روشنایی را هم بیافریند. روح خدا روی آبها به پرواز درآمد و به فکر آفرینش نور افتاد. خداوند با نور چکار کرد! خداوند روزهای دگر چیزهایی دیگری را آفرید، همچون حیوانات و انسان، اما برای زلف و مو روز مشخصی معین نکرد.
این مسافران کله تاس که اکنون از جایگاه خدا عبور می کنند، یک بار هم که شده نمی اندیشند کە اینجا همه خواستەها بیشتر مورد قبول واقع می شود تا در روی زمین. عجیب است که اینقدر بی خیال بر پشتی صندلی لم دادە، و یا شاید خوابیده اند. بی شک شاید خدا اینک خود را به هواپیما آویزان کرده و از شیشه یکی از پنجره ها داخل هواپیما را می نگرد. ای وای نکند خداوند قصد شوخی و بازی داشته باشد، از آن بازیها و شوخی های که انسان در آن با یک بطری نفت، شهری از مورچهها را نابود میکند! چشمانم را می بندم، و دعا میکنم. به یاد دخترم می افتم که در روی زمین و در مکانی مشخص چشم انتظارم است. بی شک خداوند نیز این نگاه ها را میبیند. چه قدر بی گناه و معصومند! اما خدایی که اکنون با دستی خود را به هواپیما آویزان کرده، و هواپیمائی با سرعت هزار کیلومتر در ساعت در حرکت است چگونه می تواند چشم در چشم دخترم بدوزد؟ دست در جیبم برده عکسی از آن در می آورم و بر روی شیشه پنجره هواپیما می گذارم. اکنون خداوند خیلی خوب می تواند نگاهش کند. در ضمیر ناخودآگاهم صدائی بر میخیزد و می گوید: “آرام باش!” آرام می شوم.
غذایم را از مهماندار می گیرم، ولی میل و اشتهایی برای خوردن ندارم. دختر مهمانداری که غذایم را می دهد، خنده ی از مهربانی بر لبان دارد. به جای غذا به خنده مهماندار می اندیشم. چشمانم را می بندم و در بهترین حالت بر پشتی صندلی لم میدهم. حتما بعد از خواب غذایم را می خورم. آن گاه می بینم تمام آسمان کنار هواپیما را خنده ای پر کرده است. تنها خنده و دیگر هیچ، بدون هیچ سیما یا حتی هیکلی پشت آن. به انجیل می اندیشم. خداروز معینی را برای خلق تبسم و خنده معین نکرده، پس از کجا آمده اند؟ مسافر کنار دستیم با میل و اشتهایی وافر غذایش را میل می کند. تا به سویش می نگرم غذایش را خورده! و خیلی زود و فوری تقاضای آب، چای و قهوه دارد. به رفع حاجت نیز نیاز ندارد. شاید نمی ترسد، شاید به همین دلیل.
عجیب است حس نمیکنم به رفع حاجت نیاز دارم. نه اشتباه نمی کنم. تا این لحظه از جایم تکان نخورده ام. به یاد ندارم از جلو مسافر کنار دستیم عبور کرده باشم. از توالت داخل هواپیما تصویری در ذهن ندارم. مدت طولانی هم گذشته که مسافر کنار دستیم هشداری در این مورد نداده. شاید او نیز اکنون به خدا می اندیشید. مطمئنم اکنون کلیه مسافران هواپیما به یاد خدا هستند، و به او فکر می کنند. این اندیشه ها دست خودت نیست. در جاهای بلند دایم نوعی پیروزی هست. بیهوده نیست مسجد محله ما از همه خانه های دیگر بلندتر است. از بلندگویش نگویم که جای خود دارد. بسیار بلند که در مدت چندین سال مدفوع پرندگان نشسته بر آن پاک نمی شود. و تمیزی آن را به باریدن باران و برف واگذار می کنند، اما کو؟! چند سالی است که مانند گذشته ها باران و برف نمی بارد. ابرهای زیر هواپیما را نگاه می کنم.
هنوز بویی استفراغ می آید. گاهی تند و نفرت انگیز است. به پشت سر می نگرم. و می فهمم که کودکیست. با نگاهی خسته و صورتی زرد رنگ و پژمرده نگاهم میکند. بی خیالش می شوم. نه من و نه او نمی توانیم هیچ کاری برای هم انجام دهیم، و تا زمان فرود هواپیما باید چشم انتظار تغییر وضعیت باشیم.
انتظار زیاد به طول نمی انجامد. از داخل کابین اتاق کنترل کسی سخن می گوید. خلبان هواپیماست. اعلام می کند تا پانزده دقیقه دیگر فرود میآید. از سرعت هواپیما کم کم کاسته میشود. دماغه هواپیما به سوی زمین مایل می گردد. همه مسافرین کمربند ایمنی را می بندند. او، و یا حتی خود من. مسافر کنار دستیم به خواب میرود. شاید به زمین می اندیشد. بار دیگر هواپیما وارد ابرها می شود. و زمین نمایان می شود. کوه و دشت و دمن، منازل کوچک تنها در گوشه و کنار و یا آپارتمان های سر به فلک کشیده پدیدار می شوند. حس میکند جای در آن بلندای آسمان خدا دستش را از هواپیما جدا کرده و در بی نهایت آسمان ناپدید شده.
بی شک خداوند تصویر عکس دخترم را دیده اگر ندیده بود اکنون جای دیگری بود، درجایی دیگری بودن. نمی دانی صدای هواپیما کم یا زیاد شده. همین قدر می دانی نوع صدا تغییر کرده. حس می کنی زمین هواپیما را به سوی خود جذب میکند. صدای موتور و قدرت موتور در مقابل زمین کرنش و سر تعظیم فرود می آورد. زمین صدایشان می کند. مسافر کنار دستیش چنان به خواب عمیقی فرو رفته که صدای خرناسش به وضوح شنیده می شود! سر و گردنی شل و آویزان که در حالت خواب شل تر و آویزان تر می شود.
تبسمی بر لب می آورد. بی شک فرود که آمدند، آنجا برای دخترش از اضطراب ها و امیدها و حتی از خدا و ناامیدیها در بی نهایت آسمان حرف می زند.
از توالت فرودگاە بیرون که می آید، دم در توالت با مسافر کنار دستیش روبر شده بود. مسافر با تبسم به دست های او می نگریست که مشغول بستن کمربندش بود. ایستاد، و به آرامی در گوشش نجوا کرد: “تو فقط در روی زمین می ترسی، به جای تو باشم در این مورد با آسمان حرف می زنم.”
برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“.
دیدن داستان به زبان اصلی: لەوێ
دیدگاهتان را بنویسید