همراه زمزمە برگها
برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
همراه زمزمە برگها
آن شب، کوه و در و دشت و تپه ها غریبانه به چشم می آمدند. از بعد از ظهر همان روز این حس در وجودش رخنه کردەبود که امشب شبی متفاوت است. نمی داند چرا. سالیان سال است بە هنگام روز خود بە تنهائی و یا همراه رفقایش میان کوهها و جنگلها مخفی شدەاند، و روز کە به پایان رسیدە خود و یا همراه همرزمانش آماده رفتن و حرکت شدەبودند.
بوی در هم آمیختە خاک و برگ درختان، زیر تابش نور خورشید عطر افشانی می کند، و زمان زیادی است که بر بوهای دیگر غلبه کرده و آنها را نابود کردەاست. این بو برای او بسیار آشناست، تو گویی اینجا در دل آن بدنیا آمده. شاید واقعا همین طور بوده. روزی روزگاری شاید مادرش زیر یکی از این درختان او را به دنیا آورده. کسی چە می داند! و نمی داند چرا این سوال را هیچگاه از مادرش نپرسیده. بی گمان این دفعه کە مادرش را ملاقات کرد، از او خواهد پرسید. مهم نیست چند سالیست کە او را ندیده، مهم اینست سوال در یادش بماند. برای همیشه. تا هنگام دیدن، و تا پرسیدن… و تا جواب.
آن روز بیشتر از هر زمان دیگری محو تماشای طبیعت شده بود. کوەها و قلەهای سر به فلک کشیده در نگاهش بسیار غریب بە نظر می آمدند. آنجا درختان تنهاتر از همیشە بودند. او درختان را از گذشتە دور می شناخت. زبانشان را می فهمید. به سخنانشان گوش دل سپاردەبود، و گاهی نیز با آنان حرف ها زده بود. درختان دایما از فصلها می گفتند. از به خواب رفتن و از بیدار شدن می گفتند. از زیستن و مرگ. از دوباره سبز شدن و برگ ریزان مجدد. زبان درختان زبان باد بود. و او زبان باد را خوب می فهمید.
باد از کوچەهای میان برگها عبور می کرد، و صدا زاده می شد. او نیز به این صداها گوش دل می سپارد، لیکن آنان هیچگاه پاسخی را طلب نمی کردند. و او چو مهمانی ناخوانده وارد جمع شان می شد. و داد سخن می داد، و درختان را درمانده و عاجز می کرد. درختان هیچگاه طوری سخن نمی گفتند که فرصتی برای سوال و جواب فراهم شود. همیشە از آنهاست بە او. برای او، این راه جادەای یک طرفه بود کە تمام مسیر را می بایست گوش دل بسپارد. گوش سپردنی ابدی و گردشی ابدی.
آن روز نیز همان نکتەها و همان سخنان… و او باز گوش دل سپرده بود. اما همزمان نکته ها و سخنان را طوری دیگر دیده و حس کرده بود. او اولین بار بود که این حال و هوا را داشت.
بار دیگر که خورشید غروب کرده بود، رفیقش ندایش دادەبود. او آرام از جنگل بیرون آمدە، و از درختان جدا شده بود… به سوی رفیقش آمده بود. اسباب و وسایلشان را جمع کرده بودند. در دستانش خنکای اسلحه را حس کرده بود. هنگام پیمودن مسیر نجواکنان به خود گفته بود: «امشب با درختان احساس خود را بیان کردە و در میان می گذارم.» وقتی نزدیک آبادی رسیدند، شب شده بود و تاریکی حکمفرما. در شب زمانی که تاریکی پهنە می گسترد، درختان بیشتر از هر زمان دیگری سخن می گفتند. سخنانی به خنکای شب و تر چو انجیر، انجیرهای آبادی های نزدیک مرز.
آرام و بی سر و صدا وارد آبادی شده بودند. مجادله و گفتگوی درختان بید در اینجا خیس تر و نمناک تر به گوش می رسید. آنان (درختان بید) از همه درختان دیگر بیشتر آبستن سخن گفتن و نجوا بودند! سرتاسر جویبار کناری آبادی را پوشش می دادند، و تلاش شان بر این بود باد کلمەای را به جای نگذارد. کسی بیرون نبود. اهالی آبادی درون خانه هایشان پناه گرفته، و مشغول خوردن شام بودند. گاه گاه صدای زنان و مردانی که دام هایشان را در طویله و آغل می بردند، و یا مشغول دوشیدن گاو و گوسفندانشان بودند به گوش می رسید.
پرتو کم و زیاد نور چراغ های زنبوری و توری پمپی چشمها را می زد، و اذیت می کرد. تلاش شان این بود خیلی مقابل پرتو نور قرار نگیرند. به سر هر کوچه که می رسیدند، لحظهای درنگ می کردند. نگاهشان دنبال رقص سایەهای ناآشنا بود. رقصهای دوستانه و یا دشمنانه… کدام یک؟ نهایتا به خانه مورد نظر خود رسیدند، و داخل شدند. مانند همیشه پذیرایی گرم و دوستانه. برعکس دفعات قبل آنجا نیز گاهی اوقات جلو پنجره می رفت، و بیرون را نگاه می کرد. کوه ها، قلەها و جنگل سیاه پوش را می نگریست.
رفیقش چندین بار نهیبش زد. او نمی بایست این کار را می کرد. درون خانه روشن، و بیرون خانه تاریک بود. کسی چه می داند در کوچه چه کسانی ایستاده و نگاه می کنند. اما گوشش بدهکار نبود. دوباره و دوباره بلند می شد، و در فرصت هائی که دست می داد از پنجرهای نیمە روشن بە بیرون خیرە می شد. امشب حال و هوای عجیبی داشت. او بیرون از خانه را عشق می ورزید. عشق، آن احساس غریبانەای که او امروز برای بار اول در دامن طبیعت دیده بود. نمی دانست احساسی شیرین یا تلخ است. نمی دانست سنگین یا سبک است. تنها چیزی کە بود این بود کە این احساس آنجا بود، در درونش. اندیشید شاید در درون طبیعت باشد. با خود نجوا می کرد و می اندیشید کە چرا سالیان سال او چنین چیزی را حس نکردەبود.
بهار امسال، باران بیداد می کرد. صاحب خانه در مورد بارانی بودن امسال صحبت کرده بود، و از نعمات خداوند گفته بود. صحبت از اینکه امسال زمینهایشان پر برکت خواهندبود، و در زمستان گاو و گوسفندانشان غرق ناز و نعمت علوفە! از رودخانه آن طرف آبادی گفتەبود که امسال می خروشید و آب فراوان داشت. او ناگه یادش آمد که در هنگام آمدن، به آرامی صدای دیگری را از دور شنیدەبود. صدای که با باد و با نجوای درختان در هم می آمیخت. اکنون دانست که صدای رودخانه بوده! رودخانەای که وی سالیان سال از آن عبور کرده و گذشته بود. رودخانه ی که برای عبور حتی در فصل بهار گدار داشته. با این فکر و خیال اندیشه بیرون رفتن و تماشا در درونش دوچندان شد. برای بار دیگر به جلو پنجره رفت، و اینبار به صدای رودخانه نیز گوش دل سپرد، و شنید که رودخانه نیز مثل همیشە سخن می گوید. قله سر به فلک کشیده آن سوی آبادی، زیر روشنایی کم نور آسمان دیده می شد. آه صداها و سایەها!
شام را خوردند. زمان گذشت، و دوبارە وقت رفتن شد. کمی نان و پنیر جهت آذوقه برداشته، و در کوله پشتی گذاشتند. از خانه بیرون آمدند، و حرکت کردند. زمان حرکت آنان آبادی به خواب رفته بود. گهگاهی صدای حیوانات خانگی، چو گاو و گوسفندان به گوش می رسید که شاید از چیزی گلەمند بودند. مسیر حرکت، آنان را به سوی جنگل کشاند. راهی کە فقط برای آنان راه بود. به سوی رودخانه حرکت کردە و گام بر می داشتند. اندیشید کە رودخانه برای سخن گفتن نیازی به باد ندارد.
رودخانه، خود صداست. بدون شک درختان حاشیه رودخانه نسبت بە رفقای دورتر خود زودتر زبان نجوا را فرا می گیرند. می خواهد به محض رسیدن به کناره رودخانه، از رفیقش بخواهد برای چند لحظه هم که شدە درنگ کرده و استراحت کمی داشته باشند. و او باید برای بار اول به صدا و نجوای آب، گوش دل سپارد. نمی داند چرا در تمام این سالیان متمادی، صدا و نجوای آب را گوش نکردەبود. او فقط در آن آب تنی کرده و به حرکتش نگاه کردەبود. از خود و رفتارش متنفر می شود. سر را بلندکردە و تپه کنار قبرستان در آن سوی رودخانه را نگاه می کند. در بلندای تپه ردیفی از نورافکن ها خود نمایی می کند که تمام دامنه آن را روشن و نورانی همچو روز کردەبودند. این مکان را از روزگاران بسیار قدیم می شناسد. شب و روزهای زیادی از این منطقه بدون هیچ مشکلی گذر کردەبود. ضدهوایی مستقر بر روی تپه هنگامی شروع به تیراندازی می کند که هواپیماهای جنگی عراقی در آسمان نمایان شوند. اما او از این تپه نفرت داشت،… نمی داند چرا. شاید به دلیل وجود قبرستانی در دامنه آن بود. قبرستانی که میان زیباترین جنگل این منطقه قرار دارد.
صدای خروش رودخانه هر آن نزدیک و نزدیکتر می شد. شوق و لذتی وافر، احساس و جسمش را فرا میگیرد. برای بار اول حس می کند که صدا و نجوای آب احساسش را را بر می انگیزد. نجوای درختان باعث اندیشیدن، و اما صدای آب باعث حرکت می شود. حس عجیب و غریبی در خود می یابد. نجوای برگها سکون را، و صدای آب حرکت را می آفرینند. شاید دلیلش زلالی و روشنی آب است. صدایش را خوب می فهمید. برای گوش دل سپردن به صدای آب نیازی به داخل شدن رودخانه نیست. از همان کناره رودخانه ها متوجه و حسش می کنی. نزدیک رفیقش می رود، دست بر شانه اش گذاشته می گوید: «آنجا کمی استراحت کنیم؟» رفیقش سخنی نمی گوید. سکوتش نشانه رضایت است. صد البته بارها در کناره رودخانەها زیادی دقایقی ایستاده و استراحت کرده بودند. آبی به صورت زده و پاهایشان را در آن شسته و صفا دادهبودند. امشب نیز همین طور خواهد بود. حتی شاید بیشتر. منطقه آرام است، و دلیل زیادی برای ترس نیست.
به کناره رودخانه می رسند. رودخانه می خروشد. در شب سیاه زیر نور ستارگان و پرتو نورافکنهای مستقر روی تپه کنار قبرستان، قطرات آب به اطراف پاشیده می شوند. آب تنها چیزی است که مانندی ندارد، و فقط آب مانند آب است. در طول زمان همین گونه بوده، و همین گونه خواهد بود. می ایستند. رفیقش آبی به صورت زده، و در دهانش غرغره می کند. احساس دلتنگی می کند، در شب تاریک، میان آب رودخانه پیکرش را چو ماهی غریبی می بیند. برای اولین بار، خود و رفیقش را ماهیانی می پندارد که داخل آب رودخانه و میان جنگلها شنا میکنند. رفیقش وی را نگاه می کند، ایستاده تکان می خورد. کفشهایش را از پا درآورده و پاهایش را وارد آب رودخانه می کند. لذتی بی حد و حصر درپوست پاهایش حس می کند، و احساسی لذت بخش وجودش را آبستن میکند. پوستش خنکای آب را با تمامی وجود حس مینماید. دیدگانش بر روی رودخانه میخکوب میشود. رفیقش میگوید: «کمی دشوار است آب گدار دهد تا از آن بگذریم.» او به صدای رودخانه گوش می دهد که نجوای درختان جنگل را در خود خفه کرده. ناگهان ترسی وجودش را می گیرد. نجواها و صداهای آشنا گم و شنیده نمی شوند، با عجله و شتابان جورابهایش را می پوشد، کفشهایش را به پا میکند، و آشفته حال از جا میپرد. می گوید باید هرچه سریعتر از آب رودخانه عبور کنیم.
رفیقش با حالت تعجب نگاهش میکند. اندیشمندانه فکر می کند صدای خروش رودخانه هر لحظه بیشتر و پیش میشود، به طوری که صدای رفیقش را بخوبی نمی شنود. به محلی از رودخانه می روند که گدار عبور دارد، و آنها سالیان سال از آن نقطه عبور کرده بودند. سنگها زیر آب رفتەاند. چاره ایی نیست باید به آب رودخانه بزنند. بی شک آب به زانوهایشان میرسد. جلوتر به راه می افتد. از همان گامهای نخست آب به زیر زانوهایش می رسد. بر می گردد و به رفیقش می نگرد. می ایستد. چراغ قوه اش را درآورده و به گام هایش ادامه میدهد. به خوبی میداند که نباید چراغ قوه را روشن کند. اما همچنان نگهش میدارد. یکی دوبار پاهایش لیز می خورد. اینجا صدای آب بسیار بلند است، آنقدر که صدای نفس هایش را نمیشنود. همه چیز فقط صدای آب و دیگر هیچ. شال کمریش را باز کرده و یکی از سرهای شال را به رفیقش میدهد، و هر کدام سری از شال را به دور کمر خود میبندند. سنگینی دو نفر بیشتر است. لوله اسلحه هایشان در آب غرق و گم میشود. مهم نیست. در شب تاریک و نمناکی چو امشب چه کسی می تواند بیرون باشد به جز درختان تنها و رودخانه آواره و دربدر خروشان؟ گاهی پشت سرش را می پاید. رفیقش آنجاست. دست آخر به دیگر سوی رودخانه میرسند. تنها دو گام مانده. در آنجا آب رودخانه کم عمق شده و به زیر کمر رسیده. حس میکند صدای سیل آسا و خروشان رودخانه در این قسمت بسیار کم شده. خوشحال است از اینکە آنجا دوباره جنگل است. خنکای جنگل زیر آسمان شبانه.
در کنارە رودخانه شاخە بزرگ درختی هست. آن را میبیند. آب، آن را با خود آورده. شادی وصف ناپذیری وجودش را می گیرد. پس اینجایند! مثل اینکە درختان کسی را دنبالش فرستادهاند. نزدیکتر که میرسد شاخە درخت را به دست گرفته تا آسانتر به کناره رودخانه برسد. خیسی شاخە درخت داخل آب را حس می کند. به برگهایش مینگرد که میان رودخانه موج آب آنها را به رقص وا داشته. ناگهان پایش لیز خورده می افتد. فریادی ناگهانی و عجیب. رفیقش را که از رودخانه بیرون میکشد می بیند چشمانش را با دستانش گرفته. صورتش از سرخی خون پیدا نیست.
سعی میکند بفهمد چی شده. اما شب است و تاریک و توانایی دیدن ندارد. دست به جیبش برده چراغ قوه اش را در میآورد و تلاش میکند پشت به تپهای باشد که اسلحه ضد هوایی در آنجا مستقر است. چراغ قوه را روشن می کند. چشمان رفیقش خون آلود است، و خون مدام میریزد. سریع چراغ قوه را خاموش می کند. اما چارەای نیست و به ناچار دوبارە روشنش میکند. با دستمالی که در سوی دیگر رودخانه چند بار در آب رودخانه خیس کرده و با آن سر و صورت و گردنش را از عرق پاک کرده بود، میخواهد جلو خونریزی را گرفته و با آن چشمان رفیقش را ببندند. می بندد. در این گیرودار، از تپه آن سوی رودخانه، جائی که ردیف نورافکن ها در حال رقصیدن بودند، رگبار آتش گلولههای بی امان به سوی رودخانه و آنان شروع می شود. آتش گلولههائی که وارد آب رودخانه میشدند، و یا با اصابت به سنگهای کناره رودخانه بار دیگر منفجر می شدند و به صدها گلوله سنگی تبدیل می شدند. سعی میکند رفیقش را به سوی تنها درختی که کمی دورتر از رودخانه بود بکشاند، و از آتش رگبار گلولهها خود را نجات دهند. رسیدند. آنجا به زمین افتاد. افتادنی چو هول دادنی ناگهانی و سخت. در اینجا صدای رودخانه دور شده بود. به حدی دور که صدای ناله رفیقش را میشنید. رگبار گلولهها همچنان ادامه داشت، و باران سنگهای ترکیده و گلولهای را پایانی نبود.
مدت زمانی طول کشید، اما نمی داند چه مدتی. صداها خوابید و رگبار گلولهها نیز پایان یافت، و وضعیت آرام شد. خواست از جا بلند شود و به پشت آن درخت تنها برود. جسمش یاریش نکرد. پاهایش تکان نمیخوردند، گویی به زمین دوخته شدەبودند. به رفیقش دست زد پیکری در هم لولیدە که پشتش به او بود،… پشتی خیس خیس، چو آب رودخانه.
بە کوه نگریست،… به جنگلی که در آن صبح خودنمایی می کرد. به درخت کناریش گوش دل سپرد که همراه باد سحرگاهان نجوایشان به گوش می رسید. گوش دل سپردن به صدای آب. انگار همە با هم چیزی میگفتند. سخن بر سر تنهایی قلههای سر به فلک کشیده بود، سخن در مورد درختانی که سالیان سال کنار یکدیگر، اما تنها بودند. تنها. سخن در باره روزهائی که ناگهان همه چیز می توانست برای همیشه تغییر کند. برای همیشه.
برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“.
دیدن داستان به زبان اصلی: لەگەڵ چپەی گەڵاکان
دیدگاهتان را بنویسید