فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

باغچه پدر بزرگ

کات 29/08/1401 482 بازدید

باغچه پدر بزرگ

برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور

‌مشتاق گردآوری قطرات باران است. نه فقط قطرات باران امروز، این هفته و یا حتی امسال، بلکه قطرات همه سالها،… تمام بارانها. او فکر می کند قطرات باران مقابل دیدگان ما زیاد و فراوانند، اما در واقع بسیار اندک و کم اند، به حدی کم که باغچه پدر بزرگ را نمی توان با آن آبیاری و سیراب کرد.

آه پدر بزرگ!

‌فصل بهار کە می آید، پدر بزرگ با توانایی برو و بازوی خود خاک باغچه را شخم می زد و به روی اشعه و تابش آفتاب می خندید. خنده ای دنیادیده و آزموده. پدر بزرگ به بهار و باغچه اش علاقه بسیار داشت. خم می شود، با دست‌های چروکیده اش مشتی خاک بر می دارد و آنرا با بینی پیرش می بوید، بویی چو نفسی تازه. آنگاه آسمان را می نگرد و می خندد. کمی بعد تخم سبزی و گلها را می کاشت. تخم انواع گلها و سبزی‌ها. گلها و سبزی هائی که تا فصل پاییز همسایه می شوند. تا فرارسیدن اولین سرما و اولین برف. پدر بزرگ با دست‌های چروکیده از میان گلهای رنگارنگ گلی را می چیند و در حالی که نگاهی موشکافانه دارد قطره اشکی از گوشه چشم چپش فرو می ریزد، آنگاه سرش را بلند کرده آسمان را می نگرد و می خندد. و یا از سبزیجات ساقەای گل آلود در دهان گذاشته و در حالی طعم سبزی و گل و آب در دهانش قاطی می شوند رو به آسمان کرده و… می خندد.

آە پدر بزرگ!

 دلش می خواهد همه قطرات باران را در کوله پشتی اش جمع کرده، به سالیان کهن برگشته و به باغچه پدر بزرگ ببرد. پدر بزرگی که کنار باغچه اش نشسته و توتون دود می کند، بە چیزی خیرە شدە و بر آن انگار میخکوب می شود. چیزی مانند هیچ چیز. چیزی که برای او چیزیست.از چیزهایی که تنها تو می بینی، یا دیگری. آنگاه کوله را زمین بگذارد و آبش را داخل شیلنگ قدیمی بریزد شیلنگ کهنەای که بیشتر جاهایش را با پارچه و مفتول فلزی بسته. شیلنگی که از باغچه تشنه تر است.

‌پدر بزرگ دسته دسته سبزی‌ها را می فروخت، سکه های فلزی را با دستان چروکیده و گل آلودش در جیب می انداخت. گلها را نمی فروخت. اینجا در این محله حتی در این شهر کسی گل نمی خرد. اهالی اینجا گلها را می چینند، و بهائی برای آن نمی پردازند. به همین دلیل پدر بزرگ در نگهداری باغچه بسیار کوشا بود. اهالی محله، پدر بزرگ را از اینکە تخم گل کاشته بود، دیوانه می پنداشتند. می گفتند اگر به جای تخم گلم، سبزی می کاشت در آمد بیشتری داشت. در این مواقع پدر بزرگ چشمان گود رفته اش را کوچک کرده و به آسمان می نگرد، و می خندد. خندەای پیر و‌ ‌دنیا دیده.

‌آه پدر بزرگ!

‌پدر بزرگ دایم گله مند بود. می گفت: «با اینکه باغچه ام کوچک است، اما آب زیادی می خواهد!» ماهرانه و با دقت تمام سوراخ‌های شیلنگ را با پارچه و مفتول فلزی تعمیر می کرد، و آنگاه آخرین قطره قطرات آب داخل شیلنگ را بر روی باغچه می ریخت. گاهی شیلنگ را با دقت بازدید می کرد تا مطمئن شود آبی در شیلنگ نمانده. از اداره آب و فاضلاب نفرت داشت زیرا تنها چشمه موجود در آن منطقه را در اختیار خود گرفتە و بە این ترتیب باغچە او را از تنها آب جویبار موجود محروم کردەبودند. باران که می بارید، زیر طاق و لبه بامها می ایستاد و تا پایان گرفتن کامل باران، باغچه و باران را می نگریست. با لبهای چروکیده و پیرش می گفت زیباترین تابلوی جهان!

 ‌آه پدر بزرگ!                              ‌

شب که فرا می رسید خنکای شب باغچه را احاطه می کرد، کلوخ خاک خشک وجودش را از گردوغبار گرمای روز می رهانید. پدر بزرگ توتون بیشتری دود می کرد، به حدی زیاد که باغچه نیز به سرفه می افتاد. سرفه ای چو سرفه طفل. پدر بزرگ دور می شود، کمی آنطرف تر زیر سایه تاریک درختی ایستاده توتون دود می کند. برگهای درخت دودی می شوند. درخت دود، یا دود درخت. او نمی داند کدامین است. تنها این را می دانست کە شب و روز با هم فرقی ندارد و او باید قطرات باران را به باغچه پدر بزرگ می رساند. برای همین دایمٱ در راه است. در روشنایی و تاریکی. چون هر آن احتمال بارش باران هست، نمی توان زمانی برایش متصور شد. او با کوله اش همیشه آماده است. همیشە بیرون است. آسمان را می نگرد. پدر بزرگ آنجاست با باغچه اش.

جمع کردن قطرات باران کە تمام می شود، ابرهای آسمان یا ناپدید شده اند یا پراکنده. ابرهای خشک خشک، آسمان و چشمان درانتظار او را تنها می گذارند. آنگاه نسیم بادی خنک وزیدن می گیرد، و طبیعت خنکای باد را در آغوش می فشرد. کوچه پس کوچه ها، در انتظار من. او نیز در انتظارشان نمی گذارد. با کوله انباشته از قطرات باران راه می افتد. زمین خیس و کوچه پس کوچه ها و خانه ها را جا می گذارد. نگاه می کند و خشمگین است. بایستی این نمناکی و خیسی در کوله او می بود. می بایست برای پدر بزرگ می بود. پدر بزرگ پیر و سالخورده سالیان انتظار باران و باران.

بە مقصد کە می رسد، پدر بزرگ مثل همیشه در انتظارش است. نگاهش می کند. او آرام کوله را زمین می گذارد، و آب را در باغچه می ریزد. پدر بزرگ اینبار مانند گذشته تشکر نکرده. او فقط و فقط در انتظار قطرات باران است. آنگاه روی باغچه اش باران باریدن می گیرد. بارانی تند و رگباری. می بارد و می بارد. باغچه اش سیراب می شود. همه می اندیشند سبزی‌ها و گل‌ها می میرند، لهیده و پوسیده می شوند. اما نه! هنوز تشنه اند. کوله اش را بر می دارد. می رود بی هیچ نگاهی، بی هیچ سخنی. مانند همیشه.

‌او که می رود، پدر بزرگ به باغچه اش نزدیک می شود. گلها و سبزیجات را نظاره می کند. می خواهد مطمئن شود سیراب شده اند. اما ساقه های خشک را می بیند، گل هائی که از پدر بزرگ گلمنداند، گلمند از آسمان و از ابرها. اهالی، سبزیجات بیشتر آبیاری شده را زیادتر می پسندند، و گل های شاداب و سر زندەتر را بیشتر برای چیدن دوست دارند،… برای بردن و نگه داشتن. او که می رود، پدربزرگ دوباره به سوی شیلنگ می شتابد. سراسر شیلنگ و سوراخ هایش را بازدید می کند، تا مطمئن شود چکه نمی کند. و چکه نمی کند.

 ‌سالیان می گذرد. اکنون پدر بزرگ خیلی پیر شده، تا جائی که قدرت نگاه داشتن سیگارهایش را هم ندارد و دایمٱ از دستش می افتند. آنقدر پیر که تبسم و خندەهایش میان صورت چروکیده اش گم و به آسانی دیده نمی شوند. آنقدر پیر که دیگر خیس شدن زیر باران را حس نمی کند. او نیز در آن سوی شهر، در محله ای که باران و قطراتش را جمع آوری و در کوله می اندازد، در اندیشه و در رویایست که این بار آسمان و ابرها را در کولەاش بگذارد.

 ‌دوباره که به مقصد می رسد، پدر بزرگ برای اولین بار با خنده پذیرایش می شود. تبسمی زیبا و شیرین مانند تشکری فراوان به جهت سیراب شدن همیشگی شیلنگش. کوله را که باز می کند، باغچه اش جنگلی می شود قد یک کشور، که آسمان و ابرهای خود را دارد. پدر بزرگ می داند زمان مرگش فرا رسیده. از ماندگاری باغچه اش مطمئن می شود، مطمئنتر این که حال دیگر شیلنگش جویباری شده. زیر درخت همیشگی می رود، و برای همیشه دراز می کشد. خوابیدنی ابدی.

‌آه پدر بزرگ!

برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“.


دیدن داستان به زبان اصلی: باخچەی باوە گەورە 

تەگەکان :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *