فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

هوای مەآلود آن سوی شهر

کات 18/09/1401 466 بازدید

هوای مەآلود آن سوی شهر

برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور

‌هر روز در این مکان جسد فردی که می میرد را از اینجا بیرون می برند. کسانی اینجا در این اتاق هستند که قرار است بمیرند، آنانی که باید بمیرند، خشم خداوند شامل حالشان شده. لاک پشت های میان جنگل های آتش گرفته. اتاقی بسیار بزرگ که به راحتی می توان پنجاه نفر را در آن جای داده و مستقر کرد. به حدی بزرگ است که او، گاهی کسی را کە در گوشه آن سوی اتاق می میرد، نمی شناسد و صورتش را به خاطر ندارد. و چون افراد اینجا زود به زود می میرند، و صورت‌ها عوض می شوند همیشه قیافه های تازه واردی هستند که نمیشه شناخت. اما زیاد مهم نیست چرا بشناسد. اوایل کنجکاو بود، و زیاد نگاهشان می کرد. دلش می خواست بداند چه کسی مرده، قیافه و سیمایش را بشناسد و بداند چرا مرده. اما اکنون میلی به دیدن و کنجکاوی ندارد، و توجهی به آنها ندارد. نگاهش به اجساد عادی شده. به گریه های بی صدا و حتی جیغ زدنها و ضجەها عادت کرده و توجه نمی کند،… به اجسادی که بی حرکت دراز به دراز کشیده اند و زیر ملحفه های سفید یا پتوها برای همیشه چشمانشان بسته شده و… خاموشند. و بعدٱ فک و فامیل که گاهی حتی نمی دانند چگونه زار بزنند و گریه کنند، یا چگونه دور و بر و اطراف خود را بنگرند. فک و فامیلی که نگاهشان بی معنی و سرگردان است. کسانی که بدون هیچ شتابی، چو روغن ریخته شده خودرو روی زمین، آرام آرام همراه جسد از اتاق خارج می شوند.

‌ابتدا نمی دانست به اتاق مرگ آوردنش. اتاقی که آخرین منزلگاه زندگی در این دنیاست. وقتی فهمید، طوری از جا پرید که احساس کرد قلبش از حرکت و تپش بازایستاده. باورش نمی شد. چنین چیزی ممکن نیست. او سنش تنها بیست و سه سال است. لااقل بایستی پنجاه سال دیگر در این دنیا زندگی کند. پنجاه سال دیگر. زمانی که جسمش فرتوت و صورتش چروکیدە می شد جوری که کسی نتواند بفهمد او همان انسان پنجاه و یا شصت سال پیش است.

‌مدت زمان زیادی طول کشید تا به منزلگاه جدیدش عادت کرد. شبها تا دیر وقت بیدار بود، و دزدکی زیر پتویش گریه می کرد. گریه می کرد، و روزی را به یاد می آورد که قرار است او نیز اینجا در این اتاق روی این تخت بمیرد و بعداً جسدش را از آن بیرون ببرند. عجب روز ترسناک و مخوفی! اما دیگر اکنون برایش نه مخوف بود و نه ترسناک،… بهش عادت کرده بود. این عادت کردنش ساکت، آرام و بی ‌سر و صدا یش کرده بود. موجودی کم حرف که می توانست تمام لحظات زندگیش کنار پنجره بزرگ بنشیند، و شهر بزرگ را از پشت پنجره بزرگ ساختمانهای شهر را بنگرد. شهری بزرگ آرمیده، که دور دستهایش میان دود و غبار گم و ناپدید شده. گاهی اوقات آنجا را، دوردستهای شهر غبار آلود را همانند مرگ دیده و پنداشتەبود. این اتاق، این ساختمان و این تخت برایش حکم مکانی داشت چون آن دور دست‌های مه آلود و غبار آلود.

‌شبهای ساکت و آرام هنگامی که لامپهای کم مصرف و کم نور روشن بودند، می نشست و می اندیشید. بیشتر افرادی که در این اتاق بودند، پیرمردان و سالمندان بودند. اینجا ملاقات کردن همیشه آزاد بود. برای همین همیشه چند خانواده حضور داشتند تا از بیماران خود عیادت کنند. خانواده ها در کمال آرامش، دلسوزانه و مهربانانه به عیادت بیماران خود آمده و تلاش می کردند آنچه برایشان خوب و لازم است انجام دهند.

‌دکتر گفته بود شاید معالجه شود، گفته بود شاید از این بیماری رهایی و شفا یابد.

خیلی وقت بود احساس می کرد جسمش ضعیف تر شده. هر روز بدتر از روز قبل. حالا از گذشته بیشتر می خوابید، اما مانند گذشته ها خواب نمی دید. تا سپیده دم تمامی خیالات و اندیشەاش از حرکت باز می ماندند. خیلی دیر این وضعیت خود را فهمیدەبود. ولی چطوری فهمید، نمی داند. تنها اینکە روزی متوجە شد کە فقط دیشب را به یاد دارد، و دیگر هیچ. میان دیشب و سپیده دم اتفاق دیگری روی نداده بود. شب بعد نیز امتحان کرد، همین طور بود. ساعتهای مابین دیشب و روز تنها تاریکی بود و بس. یادش می آمد قبلنا همیشه خواب می دید. تا سپیده دم به خاطر دیدن خواب های بی شمار چگونه می خوابید، نمی دانست. اما حالا رویاها تنهایش گذاشته، و رفته بودند.

بە خود قول داد نزد پزشک برود. پزشک، مردی میان سال بود که انگاری با بوی سیگار به دنیا آمده بود. دکتر عزیز، مدتیست دیگر خواب نمی بینم! وقتی می خوابم چیزی از خوابم به یاد ندارم! ‌پزشک معاینه اش کرد. قلب و ششهایش را امتحان کرد تا بداند تب دارد یا نه. بعد او را برای آزمایش خون فرستاد. وقتی جواب آزمایشها را مطالعه کرد، از او خواست به تهران برود. او نیز کیف دستی برداشته و به تهران رفتەبود. 

ـ آقای دکتر مدتیست خواب نمی بینم. موقعی که از خواب بیدار می شم، هیچی یادم نمیآد!

‌ورقه های آزمایشش را به دکتر نشان می دهد. دکتر بار دیگر او را برای آزمایش خون می فرستد. بعد از آزمایش فهمید مغز استخوانش خونساز نیست و این دلیل کم خونیش است. دکتر گفت به سرطان مبتلا شدە. ناگهان دریافت نقطه پایانی داستان زندگیش در هر مکانی وجود دارد و نمی توان مشخصه ای برایش قائل شد. به یاد مردی افتاد که در مورد داستانی با هم گفتگو کرده بودند. او گفته بود نبایستی این داستان اینجا پایان می یافت. و برای تأیید سخنانش دلایل بسیاری آورده بود. چقدر عجیب! چقدر بی دلیل و برهان و مغرورانه حرف زده بود. اما نباید بمیرد. نباید داستان اینجا پایان یابد. نه سن و سالش و نه آرزوهایش و نه شیوه و روش زیستنش خواهان پایان یافتن زندگیست. او باید زندگی کند، لااقل تا پنجاه سال دیگر!

بعدها بیماریش خیلی سریع رشد کرده بود. طوری ضعیف تر شده، و توانایش را از دست داده بود که فکرش را نمی کرد. اندامی نرم و صورتی چون گچ سفید. طوری کە دخترانە می نمود. اما پزشکش گفته بود شاید مغز استخوانت دوباره بکار افتد، و تولید خون کند. گفته بود امیدی به شفا وجود دارد… ولی امیدی کم، بی نهایت کم.

‌او این امید کم و تقریباً واهی را فراموش کرده بود، با این وصف گاهی گوشه چشمی به آن داشت. کی می داند چی پیش میاد؟ هر چیزی در زندگی امکان دارد. اوقات بسیاری طلوع خورشید را دیده بود. دیده بود که چگونه تاریکی کم کم جای خود را به روشنایی می دهد، و آنگاه خورشید در آسمان خود را به نمایش می گذارد. نفرتی فراوان از خود داشت که چرا در تمامی این سالهای عمرش برای یک بار هم شده طلوع خورشید را ندیده بود! گاهی کاپشنش را رو دوش انداخته بیرون می زند. و گاهی داخل راهروها قدم می زد. در حیاط به آسمان، درختان، سبزه ها و برگها را می نگریست. داخل راهروها بیماران را تماشا می کرد.

ـ آقای دکتر میشه کاری کنید که بتونم دوباره خواب ببینم؟

 ‌پزشک فقط نگاهش کرده بود. به پزشک گفته بود دوست دارم خواب ببینم، زیرا دلم نمی خواهد در زمان خوابیدن بمیرم. او گفته بود دیدن رویا در خواب نمی گذارد که در حین خواب بمیری. دلش می خواست هنگام مرگ هوشیار باشد. و می خواست بداند مرگ چیست. این چیست که کل مردمان ازش می ترسند؟ پزشک در نهایت گفت دیدن رویا در خواب رابطه مستقیم با مقدار خون در بدن دارد. گفته بود تلاش و کوشش کن بدنت خونسازی کند، بی شک آنوقت به حتم خواب می بینی!

هیچ زمانی به حد این مدت نیندیشیده بود. گاهی فکر می کرد شاید اندیشیدن و تفکر بیش از حد شبانه روزی باعث شده جای برای دیدن رویا باقی نگذارد. می بایست کمتر فکر کند، اما چگونه؟ تلاش می کند کتاب و یا روزنامه و چیزهایی از این بابت بخواند. اما همین خواندن کلمات و جملات باعث اندیشه و تفکر بیشتر می شود. هر کلمه و جمله ای جهانی بود، و دنیایی مخصوص به خود داشت. چیزهای کوچک بسیار بزرگ شده بودند. گاهی ساعتها به کلمه یا جملەای می اندیشید. نمی توانست هیچ کتابی از کتابها را تا آخر بخواند، و آن را به پایان برساند. آخر هر کلمه یا جمله ای خود کتابی بودند. این جهان چگونه می تواند همه کلمات و جملات را در خود جای دهد؟                              ‌

گاه گاهی نصفه شب ها داخل اتاق گشت می زد. تمام تخت بیماران را سر می زد. سرتاسراتاق را می گشت. بعضی از بیماران خواب و بعضی بیدار بودند. چشمان بیمارانی که خیره خیره سقف اتاق را می نگریستند و توجهی به او نداشتند. شهر از پشت پنجره در این موقع از شب صداهایش به گوش نمی رسید. لامپهای بی نور و زرد رنگ در کمال بی حوصلگی آه و ناله سر می دادند.

‌هر طور شده بایستی دوباره در خواب رویا ببیند. دیدن رویا مقابل مرگ هوشیارش می کند. تلاش می کند شبها دیرتر بخوابد، و زود بیدار شود. شبها ساعت دو نصفه شب می خوابید و صبح ها ساعت دو از خواب بر می خیزد! از خواب که بر می خیزد، سرش گیج می زند و بسیار سنگین است. نه، نباید سرش اینگونه سنگین باشد و یا درد کند. به دور و برش می نگرد. تا چشمانش به وسایل دور و برش عادت کند، مدتی طول می کشد. رنگ سفید اتاق کم کم محو می شود و به شکل رنگ‌ اصلی خود برمی گردد. و بیمارهائی کە در انتظار مرگ اند.

‌امروز خانواده به عیادتش آمده اند. مادرش گریه می کند، و خواهر و برادرانش هم دزدکی می گریند. تنها پدرش به فکر فرو رفته. پدرش مانند او از پشت پنجره بیرون را تماشا و تا چشمش کار می کند آن سوی شهر مه آلود را می کاود. تنها نگاه های پدرش می تواند او را آرام کنند. پدرش آنجا نیست. آنجا در آن سوی شهر میان هوای مه آلود مشغول جستن چیزیست. به آرامی می گوید: بابا… بابا جان! ‌پدرش سر برمی گرداند. به ریش سفیدش می نگرد. ‌می گوید شفا که یافتم، با هم به آن سوی شهر مه آلود می رویم،… روزی.

‌چیزی گلویی پدرش را می فشرد. احساس خفگی می کند. بر روی عصایش بیشتر خم می شود. دستانش می لرزد. می بیند مادرش دماغش را با گوشه لچکش پاک می کند. چشمان مادرش نیز مانند مه آلود بودن آن سوی شهر است. اما جرأت گفتن ندارد. و به نگاه کردن اکتفا می کند. مهی قرمز، مانند هوای مه آلودی که گویی هزاران خورشید را در خود مخفی کردە.

خانواده ام انواع و اقسام میوه و شیرینی همراه خود آورده بودند. مادرش با بسته شیرینی میان بیماران می گشت، و پشت سر هم زیر لب دعا می کرد، بیماران دیگر به همراه فک و فامیل هایشان هم برایش دعای خیر و سلامتی می کنند. وقتی مادرش از شیرینی پخش کردن بر می گردد، بیشتر ناراحت و غمگین است، به حدی که تا لحظاتی پسرش را نگاه نمی کند. زمانی که خانواده می خواهند بروند، مادرش اصرار می کند بماند. او مخالفت می کند. می گوید دوست دارد تنها باشد. مادرش اصرار و او انکار. اخر سر، مادرش می رود. خانواده رفتند، اوهمانند دفعات قبل کاپشنش را رو دوش انداخته و راه می افتاد. حال و وضع خود را چو گربه ای می بیند. تبسمی تلخ بر لب می آورد. از روزی که به یاد دارد همیشه گربه ها توجه اش را جلب کرده بودند. خودش هم نمی داند چرا. شاید دلیلش چنین موقعیت‌هایی بوده!

‌هوا سردتر شده. بیرون که می رسد کاپشنش را می پوشد. هوای سرد و مطبوع بیرون از اتاق را دوست دارد. احساسی لذت بخش وجودش را فرا می گیرد. احساس بیمار بودن را نابود می کند. تا جای که توانایی و نیرو دارد هوای تازه و مطبوع را استشمام می کند. آنگاه سیگاری روشن می کند. ماندەاست زیاد زیاد دود کند یا کم. می گویند کسانی که قرار است بمیرند زیاد دود کردن سیگار برایشان مهم نیست و زیاد می کشند. اما اینطور نیست. سیگار برایش لذت بخش است چون می داند هنوز زنده است. در لحظاتی که می دانی می میری، سیگار دود کردن هم لذتی ندارد. انگاری سیگار و دودش مرده اند! بی مزه، بی روح. سیگار را دور می اندازد. باد، شراره و گدازه‌های آتش سیگار را با خود برده و اطراف پخش می کند.

‌به اتاقش در بالا بر می گردد. در مسیر بالا رفتن، خانم پرستار زیبا و دلربایی می بیند که در طبقه پایینی کار می کند، در قسمت بیماران قلبی. چه می شد یا او بیمار قلبی بود، و یا خانم پرستار در طبقه بیماران سرطانی کار می کرد. پرستار به رویش می خندد. او سریع نگاهش را می دزد، و به دور و بر خود می نگرد. بی حوصله می شود. پرستار را چو سیگارش می پندارد. باد او را نیز با خود می برد.

از پله‌ها بالا می‌رود. احساس ناتوانی زیاد و غریبی دارد. پاها یاریش نمی کنند. چند بار می نشیند. پله ها را بهتر از حیاط می شناسند. می داند پله‌ها چند تا هستند. بدون آنکه شمارششان کند، می داند به چندمین پله رسیده. روی پله نهم نشستە و به نرده های راه پله می اندیشد که کمک دستش هستند. دوباره بلند می شود. هر جوری شده خود را به تختش می رساند. لحافش را روی خود می کشد… تا زیر گردنش. لذتی وافر و آرامشی وصف ناپذیر وجودش را فرا می گیرد. به سوی پنجره نگاه کرده، و تلاش می‌کند دوردستها را ببیند. اما بی فایده است. چشمانش زیاده از حد خستەاند. نه، نباید بخوابد. او می خواهد هوشیار باشد و آگاه… و باید بداند چگونه می میرد. به مادرش فکر می کند. اندیشیدن به ریش سفید پدرش. فکر کردن به حیاط، سیگار، گربه، پرستار و… پله‌ها.

***

‌مادرش از پنجره فریاد می زد:

ـ پسرم داخل بیا سرما می خوری…‌‌ بیمار می شی!

‌او چیزی نمی شنید. بارانی تند و رگباری می بارید، و او دلش می خواست زیر باران بماند. اندامش خیس خیس چون گربه آب کشیده. سرد چو نرده های راه پله بیمارستان، بارانی زیبا و دل انگیز چو رخساره پرستار، در پهنای آسمان از آن دوردستها چون هوای مه آلود آن سوی شهر نمایان از پنجره بیمارستان… آه که لذت بخش است! مادرش معنی باران را نمی داند.او از کتابها یاد گرفته، از پرستار بیمارستان،از صدای خروش جویبارها.

‌مادرش مدام فریاد می زند، و صدایش می کند. خواهر و برادرانش جلو پنجره می آیند. با تبسم نگاهش می کنند. صدای رادیو پدرش آرام به گوش می‌رسد که اعلام می دارد در جای دیگر سیل آمده است. فریاد می زند:

-به پدرم بگو صدای رادیو را زیاد کند…. مادر جان، بگذار صدای رادیو بلندتر شود!

حواسش هست پدرش از جا بلند می شود، اما نه عصا دارد و نه ریشش سفید است. پدرش از باران نمی ترسد. خیلی خیس شده طوری که در دنیا کسی به اندازه او خیس و آب کشیده نیست! شاید تا به حال چنین بارانی نباریده که این همه تری داشته باشد! هوای سرد و مطبوع زیر باران را استشمام کردە و دهانش را باز می کند. چه باران لذت بخشی!

‌از خواب می پرد. وجودش خیس خیس عرق، و عجب می ماند از این همه عرق کردن. از گرمای زیاد داشت کلافه می شد. از جا پرید. نمی توانست تحملش کند. بایستی خود را از این گرما می رهانید، بدنش را خنک کردە و لباسهایش را تعویض می کرد. ‌لباسهایش در اتاق کنار اتاق پدر و مادرش داخل کمد بودند. بلند شد. بایستی جوری راه برود که کسی از خواب بیدار نشود. مخصوصٱ مادرش که خوابی بسیار سبک داشت.

‌به ناگاه خود را در اتاقی بسیار بزرگ دید. اینجا کجاست؟ موشکافانه اطراف خود را می کاود، این همه تختخواب در اتاق بودند و روی همه تخت ها مردمان زیادی خوابیده بودند. به سوی پنجره برگشت. شهر در مقابل اولین تابش نور خورشید عرضه اندام می کرد…‌ از خواب بیدار شد.

‌خنده ی غریب بر وجودش مستولی شد. از آن خنده ها که در بچگیش می کرد. از آن خندەهائی که عین رعد و برق بهاری بود. ناگهانی، ترسناک و تکان دهنده.

‌بیمارانی که بیدار بودند، متعجبانە نگاهش می کردند. آنانی که خواب بودند از خواب می پریدند. تنها مردەها تکان نمی خوردند.

‌اندیشد که بدون شک و حتماً همین امروز با پدرش به آن سوی شهر مه آلود و غبار گرفته خواهدرفت. آری،… با پدرش.

برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“.

دیدن داستان به زبان اصلی: تەم و مژەکەی ئەوسەری شار 

تەگەکان :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *