فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

مرده ها را خواب می بینم

کات 23/09/1401 953 بازدید

مرده ها را خواب می بینم

(برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: 
فرخ نعمت پور)

‌مدتیست مردگان زیاد به خوابم می آیند. مرده ها از هر نوعی: فامیل، هم محله ای، هم شهری، دوست، ناشناس و الی آخر. دلیلش را نمی دانم: ترس، احساس تنهایی، خستگی، حس زودرس پیری، فکر کردن زیاد، حس غربت، دوری از وطن، یورش خاطرات، یا شاید غم و اندوه از دست دادنشان که دایمٱ همراهمه؟ نمی دانم، اما می دانم به خوابم می آیند. یکی پس از دیگری. با همە بودن های گذشتەاشان.

‌وقتی به خوابم می آیند، همه خاطرات گذشته را همراه دارند. همه آن خاطراتی که فراموش کرده‌ای. یا شاید در ناخودآگاهت تل انبار شدەاند، دگربار نمایان و آشکار می شوند. مردەها کە بە خوابم می آیند، دقیقا مثل سالهای گذشتە می شود. حتی نمایش رنگها. آخر، دنیای سالیان گذشته رنگ دیگری داشت. آن وقتها رنگها کمتر بودند، و یا شاید خیلی کمتر،… نمی دانم.

 ‌وقتی می آیند، چون سالیان گذشتەاند. اصلا پیر نشده اند. جوانان همان اند، کودکان و سالمندان نیز همین طور. هیچ کدام در زمان حرکتی نکرده اند. با آمدنشان، من هم به سالیان گذشته و دور بر می گردم، اما من چون سالیان گذشته نیستم. تغییر کرده و مانند قدیم نیستم. درست مانند زمان حالم. هستی ای که زمانه با خود برده. در خوابهایم از جوانان آن زمان بزرگتر و سن و سالم به سالمندان نزدیکتر است. آنان مرا که می بینند، گیج و مبهوت بهم می نگرند. اما هیچ وقت نمی پرسند چرا تغییر کرده ام. من نیز هیچ وقت از شان نمی پرسم چرا مرده اند. می دانم نه من پاسخی دارم و نه آنان. نە، هیچ یک نمی دانیم. تنها این را می دانیم که این گونە است.

 ‌قبل از اینکه مرده ها را در خواب ببینم، ابتدا محله و کوچه  کودکیم را به خواب می دیدم. کوچەای خاکی که در فصل تابستان زنان محله هر روزه آن را آب پاشی و جارو می کردند. آن زمان، کوچه ما توسط دیواری طولانی از مدرسه جدا می شد.

‌از مردگان نیز ابتدا خواب کودکان را می دیدم. کودکانی که می خندیدند، خوشحال و شاد بودند، اما من بعدها اجسادشان را دیدەبودم. کودکانی که بعد از به مردە تبدیل شدن خودشان نیز می خندیدند، و بازی می کردند.

از جوانان نیز آن جوانی می آمد که در روستائی آتشش زدند. در رویاها و خوابهایم سالهای را می دیدم که او در خانەاشان در رفت و آمد بود، و سعی می کرد لب کج و کوله و چشمی که دایم قطره اشکی از آن سرازیر بود، را مخفی کند. در هنگام دیدن خواب او، چقدر با آرزومندی و با حس دلسوزی و ترحم نگاهش می کردم. اما او چون سالیان گذشته بود. نمی دانست چی به سرش آمده. من می دانستم، به همین خاطر دلی غمگین و چشمانی گریان داشتم. با خود زمزمه می کردم و هر چیزی را شکر می گفتم از اینکە با وجود که بلائی که بر سرش آمدهبود، باز فرصتی دیگر برای زندگی یافته بود.

شاد بودم. خیلی شاد. گاه گاهی که فرصت می یافت نگاهم می کرد. حس می کردم در هر نگاهش نوعی دلسوزی در چشمانش دیده می شود. او بود با ترحـم مرا می نگریست!

از سالمندان نیز، پدر بزرگانم، یعنی هر دو به خوابم می آیند. پدر مادرم بیماری سرطان داشت، و پزشکان بهش گفته بودند کە می میرد. و او خیلی شجاعانه پذیرفته بود. اما با این وصف گاهی بسیار دلتنگ می شد. وقتی دلتنگی به سراغش می آمد، کمی انگور خریده و به دامنه کوه آربابا می رفت، و از آن جا بە شهر و طبیعت اطرافش می نگریست. چند بار همراه دوستان که از کوه برمی گشتم، باهاش روبرو شدەبودم. آن حالت خاص صورت و چشمانش مرا بسیار نگران می کرد. به جا و مکانی نگاه می کردم که او بە آن خیرە شدەبود. کوه گردنه خان و دامنە آن. پدر بزرگم هنوز آنجاها ماندەاست. آنجا بالای کوه و در درە نگاهایش هنوز در گشت و گذاراند. نگاههای مبهوت زندگی و مرگ.

 دیگر پدر بزرگم، کتابی از خیام داشت. من به خاطر بیماری طولانی مدت در خانه ماندگار شده بودم. به دیدارم آمد، و بهم پیشنهاد داد آن کتاب را بخوانم. ازش گرفتم، نگاهش کردم. قبلنا کتاب خیام را خوانده بودم. بهش علاقه داشتم. اما در آن موقعیت که بیمار بودم بە آن علاقه ای نداشتم. کتاب را ازش گرفتم، اما نگهش نداشتم و پسش دادم. ناراحت شد. اما من نیاز داشتم نیرو و توانی باز یابم تا از بستر بیماری رهایی یابم، و سر پا شوم.

اکنون او نیز به خوابم می‌آید، او را می بینم در دستی کتاب خیام و در دستی دیگر عصایی به خاطر پای لنگش. خود را نشان می دهد. از میان مردگانی که به خوابم می آیند تنها او توجه زیادی به گذشت زمان و سپری شدن سالهای عمرم ندارد. در زمان بمباران هوایی شهر نیز از شهر بیرون نمی رفت. و حتی هنگامی که هواپیماها بمباران می کردند، از جایش تکان نمی خورد. بهش غبطه می خوردم. نمی دانم علت شجاعتش پای لنگش بود، یا کتاب خیام.

هنگامی کە در خواب نگاهش می کنم، حس می کنم می داند خوابم دروغ است. به همین دلیل حس می کنم مخفیانه تبسمی بر لبانش نقش بسته. پدربزرگم می داند که در خوابم چون سایه ای است و این دیگر زندگی نیست. دلم می خواهد بگویم: “پدر بزرگ مرا ببخش که به خوابم می‌آئی!” اما چیزی نمی گویم. چه نفعی دارد که بگویم. فقط باید سعی کنم بار دیگر او را در خواب نبینم.

از اینکه مدتیست مردگان به خوابم می آیند در عجبم. عجیب اینست که آخر منی که هر روزه کار می کنم، و به خاطر کارم با مردمان زیادی در ارتباطم، منی که خانه ام آباد و به تنهایی زندگی نمی کنم، منی که هر شب کتاب‌های رمان، فلسفه و سیاست می خوانم. منی که احساس یکی از بزرگترین کاراکترهای شخصیتم است، اما نمی تواند معرف همە جهانم باشد. نمی دانم دلیلش چیست کە اینجوری مردەها بە خوابم می آیند؟ اینجا در این سرزمین مردمانش وقتی دچار چنین حالتی می شوند، نزد پزشک می روند. پزشک روانشناس.

من تا به حال به هیچ پزشک روانشناسی مراجعه نکرده ام. تصمیم می گیرم نزد پزشک روانشناس بروم. راستی بروم؟ پشیمان می شوم. اراده و خودشناسی دو مقوله بسیار قدرتمنداند که وضعیت درونی و آشفته را مدیریت می کنند. پزشک های روانشناس کارشان اینست که خودهوشیاری را در بیمار بیدار کنند. من این را می دانم، پس بیمار نیستم. ناگهان درمی یابم که مردگان بخش مهمی از زندگانی هستند،… بخشی از زندگی ما، از زندگی همە ما. تنها اینکە قدرت زندگی کردن و ادامە آن را از ما نگیرند.  تبسمی بر لبانم سبز می شود. در جسمم و وجودم حسی قدرتمند و توانا می یابم. می اندیشم که ما گاهی لازم است مردگانمان را دیدار کنیم.

‌هنگامی که می خوابم، سعی می کنم به مردگانی فکر کنم که سالهاست آنان را ندیده‌ام. به دختری که دوستش داشتم می اندیشم که در سن بیست و یک سالگی در حادثه اتومبیل از دنیا رفت. ناگهان یادم می آید که در رویاها و خوابهایم او را نیز بسیار دیده‌ام. خنده ام می گیرد… ازدحام و شلوغی انبوه مردگان باعث می شود بسیاری از آنان را فراموش کنم. آه چقدر زندگی را دوست دارند! امشب باید زودتر بخوابم. امشب نوبت یکی دیگر از مردگانیست که دوباره به زندگی برمی گردد، و بار دیگر کوچه پس کوچه‌ها، خانه ها، فک و فامیل و آشنایان را می ببیند. من باید بخوابم تا آنان دوباره برگردند.

دست برده کلید لامپ قرمز را می زنم، و لامپ را روشن می کنم. همیشه فضاهای خیال انگیز را دوست داشته ام، فضاهای خیال انگیز خواب و رها کردن خود در خیال. لحاف بر رویم سنگین می شود. مادر بزرگ است،… می گوید: «شبخواب را خاموش کن، هنگام خوابیدن، پدر بزرگت تاریکی را دوست دارد!»

برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“.

دیدن داستان به زبان اصلی: خەون بە مردووەکانەوە دەبینم

تەگەکان :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *