فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

حوله

کات 02/10/1401 847 بازدید

حوله

(برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: 
فرخ نعمت پور)

‌رفتار و عادات، چون لاک پشتی به نظرم می آید. لاک پشتی  میان علفزار، که شاید در پایان فصل به ناگاه داس کشاورزی گردنش را زخمی کند، یا…

‌طبق عادتش، بار دیگر بر موهای کوتاهش دست می کشد. ادامه سخنان قطع شده اش را پیدا کرده و می گوید:

– می دونی در این عکس تنها دە سال از عروسیمون گذشته. (عکس نصب شده بر دیوار را می نگرم، او بسیار کوچک و ریزنقش با لباس عروسی، و داماد نیز بسیار قوی جثه و بزرگ با لباسی مشکی رنگ فوق العاده زیبا). آرە ده سال، اما فقط سه ماه اول زن و شوهر بودیم. بعد از اون، او در اتاقی و من در اتاق دیگە می خوابیدیم. می دونی دیگر حوصله‌اش رو ندارم. خیلی زود ازش خسته شدم.  خیلی قوی جثه و گندەس. جدای از این وقتی به خواب می رفت صدای خر و پفش بی قرارت می کرد. جوری که خواب از سرت می پرید، دیگر از گوزیدنش نگم!  بوی بد گوزاش آدمی رو کر و کور و بیچارە می کنە!

هنوز تن و بدنش بوی حمام دارد. حوله ای به دور بدنش پیچیده. تن و اندامش بسیار کوچک و ریز نقش است، بطوریکه حس می کند حوله نیمه اندامش را قورت داده. حوله چون مار «بوا»و او مانند خرگوش اهلی. اضطراب در چشمانش موج می زند. سر هیچ چیزی آرامش ندارند.

‌- آری بایستی به کشور قبلی محل زندگی سابقم برگردم. می رم آنجا کار کنم. مانند اینجا نیس. اما از هیچی بهترە. جدای از همه این حرفها فک و فامیل هایم همه اونجا هستن. مادر و پدرم… و خواهر و برادرانم. می دونستی در رستوران کار می کردم اونجا هم می تونم در رستوران کار کنم. حق و حقوقش کمە،… خیلی کم، ولی مخارج زندگی ارزون ترە… می تونی برام بلیط بخری؟ وقتی برگشتم بدهیت رو پس می دم. باور کن! آرە شما هنوز منو نمی شناسی.

‌کاست فیلمها توجهم را جلب کرد. عجیب است قاب همه کاست ها آبی رنگند، آبی گرد گرفته و غبار آلود. به مانند کل خانه.

‌‌- اوایل فیلم ها را با هم نگاه می کردیم. بعد نگاه کردن فیلم ها هم به تنهایی بود. هر یک تنها نگاه می کردیم. از وقتی بوی بد و گندش را استشمام کردم، لذت با هم نگاه کردن فیلم را هم از دست دادم. آه که نفرت زیادی ازش دارم.

‌می پرسم با این اوضاع چگونه است هنوز با او در این خانه زندگی می کند،  چگونه اجازه می دهد. شاید خانه به هر دوی شما تعلق دارد؟

‌- آه می دونی… نه بابا، خانه به او تعلق دارە. خیلی دل رحم و مهربونە. از همون روز متارکه گفت می تونی اینجا بمونی. اینجا زندگی کنم. نمی دونی چه مرد خوب و نازنینیە! من زنی نمک نشناس نیستم. می دونی از من بیست سال بزرگترە. بازنشستەس. حقوق خوبی دارە. بهم کمک می کنە. می دونی حقوق من فقط چهار هزار و پانصد کرونە. این چنین مردانی در جهان کم اند، بسیار کم.

‌در قسمت بالای اتاق نشیمن میزی قرار دارد که زیر و رویش و دور و برش انباشته از وسایل است، به طوری که ذهن من هم مانند دور و بر میز شلوغ می شود. مقداری اسباب و لوازم زنانه توجهم را جلب می کند که کتابی میانشان است.

‌- اینجوریە. اینجوری هم بوده! به اتاقش نگاه کن، اتاق شلوغ و عجیبی دارە. در سال شاید دو بار تمیزش کنە. پنجره هایش رو هم باز نمی کنە. تا کله ظهر می خابە. بخاطر اینکه شبها صدای خر و پفش را نشنوم، در اتاقم رو خوب چفت می کنم. رادیو رو هم روشن می کنم. کمترین و کوچکترین صدا می تونە بزرگترین  کمک باشە.

‌بار دیگر به موهای کوتاهش دست می کشد. حس می کنم رنگ آسمان در بیرون از خانه تغییر کرده. از گرماست یا نوع دید من است نمی دانم. شاید علتش شیشه ها باشد. یا شاید همه دلایل دست به دست هم داده و باعث ایجاد چنین احساسی باشد. آنقدر پوست و استخوانی است که حالت تهوع دارم. آه، بیرون و خارج خانه چە لذت بخش است، به یاد اتاق خودم می افتم، آن جایی که در آن خوابیده و استراحت می کنم. لذت بخشترین جای دنیا!

‌- فکر می کنی چند سالمه، ها… چقدر؟ لابد فکر می کنی چهل و پنج (تبسمی بر لبانش نقش می بندد).  اگر بگم از پنجاه سال بیشترمە باور می کنی؟ کسی باور نمی کنە. با اونائی که رابطه دارم شاید باور نکنی همه پسران نوزده بیست ساله ان. برام می میرن. نمی داوم چرا ازم خوششون میآد. نمی دونم چرا مردان ایرونی و عراقی و افغانی ازم خوششون میآد. برام می میرن (دوباره تبسمی بر لبانش نقش می بندد، تبسمی شیطنت آمیز)، کاشکی موقعی که با من سکس دارن اونارو می دیدی، هه هه هه. او هم در اتاقش از همه چیز اطلاع دارە. اما چیزی نمی گە… در شبی از شبا حس کردم پشت در اتاقمه. تنها حس نبود، مطمئن بودم اونجاس، او هر شب پشت در اتاقم وایمیستە. صدای نفساش به گوشم می رسە. صدای خش خش گوشش که بر سوراخ کلید در اتاقم می ذارە رو می شنوم (می خندد، خنده ای که باعث می شود حوله کمی از روی سینه گنجشک آسای او پایین بخزد).

‌ازش آب طلب می کنم. برایم می آورد، اما نمی توانم بنوشم. آب آورده را مانند پوست و استخوان تن او به چشمم می آید. تنها جرعه ای می نوشم. متوجه اوضاع هست.

– آهان، تشنەت نیس، دهانت خشک می شە. دلیلشو می دونم (دوباره می خندد، و بر موهای کوتاهش دست می کشد). بهم پول می دی؟… ها، می دی؟… امروز غروب بر می گردە. به دیدن دوستاش رفته. در سال چند بار می رە. زمانی که می رە، می دونی خونه جلو چشام خیلی ترسناک و مخوف می شە. واسە همین باید کسی اینجا باشە… همونطور که گفتم برام می میرن. اما خوب من هم کم کم خسته شدەم. حوصله این جونارو دیگە ندارم. از اینجا که می رون تا مدتی حوصله صحبت کردن باهام ندارن. اما ناگهان دوباره تلفن می زنن، و ول کن نیستن… من کسی را می خام که برای همیشه باهام باشە. از گپ زدن خستەنشە. کسی که خواب سنگینی نداشته باشە. کسی رو می خام که اگە شکمش بادکرد حواسش به خودش باشە! کسی که مواظبم باشە. کسی که مرا همراه خود به رستوران و سفر ببرە. کسی…

‌حوله بیشتر از روی دوش و تنش پایین خزیده. پوست سینه اش خیلی بیشتر از پوست دیگر جاهای بدنش جوانتر نمود می کند. سن و سالش هم حتی دلش نمی خواهد پستان‌هایش را چروکیدە کند. یا شاید چروکیدنی دیرهنگام. شاید بیست سال دیگر،… یا کمتر.

‌- مرد بزرگ جثه را دوس ندارم، می دونی، اون زیرزیرا گم می شی! از ریز نقشی و کوچیکی خودت بیزار می شی. او بسیار عظیم الجثه و من بسیار ریز نقش و کوچیک! چیزی در این بین. می دانی، مادرم بهم گفت. گفت نکن، هم سن و سالش بیشترە و هم عظیم الجثەست. و جدای از همه اینا خیلی هم ثروتمندتره. حرفشو گوش نکردم. خدا خدا می کردم به اینجا برسم… از زمستون اینجا هم خیلی متنفرم! شباش را پایانی نیس. می دونی تا به حال در اتاقش زنی ندیده ام. نمی دونم چە جوری می تونە این همه تحمل کنە. من با اینکه زنم و تحملمان بیشترە از مردا، بعد یک ماه طاقتم طاق می شە. باید هر طور شده مردی پیدا کنم. مهم دوست داشتن یا نداشتن اش نیس، یا اینکە دوستم دار یا ندارە. مهم اینە که باید در کنارم مردی باشە. مردی که از بوی تنش لذت ببرم. اما او اینجوری نیس. از این رفتارش بدم میآد. اما نمی دونم وقتی به سفر می رە واقعا چیکار می کنە، خودش و خدای خودش و وجدانش!

‌پاهایم خسته می شوند. درست مانند نشستن داخل هواپیما. خون در قسمت پایینی پاها جمع می شودم و پاها احساس خستگی و رخوت می کنند. چە لذت بخش است اگر هواپیما پشت و رو شود! اگر هواپیما پشت و رو شود، او نیز قاتی کرده و به جای موهایش، به پاهایش دست می کشد! بە پاهای کوچک و پر مویش!

‌- می دونی روزی رسوب یا چیزی سوراخ حمومو گرفتەبود. بە خودم گفتم از خونه بیرونم میندازە. اما چیزی نگفت. برای تعمیر و سوراخ بازکنی پول هنگفتی خرج کرد. اما چیزی نگفت. وای بسیار دوست دارە گوش بر در حموم بزارە و گوش بدە. (می خندد)… مرد خیلی خوبیە!

‌می اندیشم اگر هواپیما برعکس شود، برای حالت مدتی آسمان زمین و زمین آسمان می شود. چون خواب و خیالات کودکی. اما در این وضعیت صدا چه می شود؟ یا حوله؟ یا سن و سال او که از پنجاه گذشته؟

‌ـ از فردا سر کار می رم. می دونی، در هفته یک روز. فکر کنم ماهانه حقوقی بهم بدن… پدرم دیگە پیر شده. همیشه به بستنی علاقه داشت. می دونی خوردن بستنی کنار دریا طعم و لذتی دیگەای دارە… اتاق او رو بهت نشون دادم، بیا تا اتاق خودم رو هم نشونت بدم. تا بدونی تا چه اندازه با هم فرق می کنن.

در اینجا حوله بیشتر از رو شانەهاش پایین خزیده بود، بطوریکه گوشه ای از آن بر زمین کشیده می شد.

‌‌- می دونی هفته دیگە می رم. دلتنگم که نمیشی… میشی؟… می بینی اتاقم چقدە فرق دارە!

‌داخل اتاق تختخوابی دو نفره بود. آینه کوچک، و رادیویی. لباسهایش در همه اتاق پخش و پلاست. حالا دیگە در داخل اتاق حوله را با دستش روی سینەش نگه داشته. چشمش، سوالی مهم و بزرگ. یا شاید تمنا و تقاضائی بزرگ. تمنائی همچون سفری دور و دراز به سوی وطن، خواهش و تمنائی اندازه تهیه بلیطی. اندازه و قد یک بی حوصلگی.

‌داخل جیبم دست می برم. جیبهای دیگرم. همه جیبهایم.

‌- آه ببخشید موبایلم رو داخل خودرو فراموش کردەم. راستی کد دربازکن خونەت چی بود؟ همین الان بر می گردم… زیاد طول نمی کشە.

الان دیگە حوله بر زمین افتاده. اسباب و لوازم موجود روی میز از نزدیک شلوغتر  بە نظر می رسیدند. چیزی نمانده از در خارج شوم.

‌ـ اونا منو همیشه در حالت زانو زدن می خواستن. می گفتن در این حالت بزرگتر نشون میدی. می دونی که دوباره برگشتم…

صدا از فاصلە درز درب، مهلت رهایی کمتری دارد. آنجائی هم که رهایی می یابد، صدای آسانسور در خودش قورتش می دهد. چقدر دلم تنگ است!

برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“. 

دیدن داستان به زبان اصلی: خاولیەکە 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *