فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

بیگانه با آسمان

کات 09/10/1401 973 بازدید

بیگانه با آسمان

(برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: 
فرخ نعمت پور)

‌از آن سال، از آسمان نفرت دارد، از پرندگان نفرت دارد،… از پنجره نیز نفرت دارد. می گوید جلو پنجره که نشستی، آسمان را می بینی و در آنجا نیز پرندگان را. می گوید من فقط روزهای ابری جلو پنجره می نشینم، وگرنه همیشه در کنج بالای اتاق هستم، یا پرده‌ها را پایین می کشم، و دیگر مطمئنم از آسمان و پرندگان خبری نیست. من هم برایم عجیبه. چگونه می شود انسان باشی و انسانی زندگی کنی، ولی نخواهی آسمان را بنگری، حداقل برای شصت سال (اگر عمر آدمی کفایت کند و میدان دهد). او می گوید کە بیشتر از هشتاد سال زندگی می کند. چون کسی که آسمان را نمی نگرد، زیاد به سپری شدن سالها نمی اندیشد.

‌معمولٱ در این مواقع تنهایش می گذارم. چون دلم می خواهد بیرون بروم، و به آسمان و پرندگان نگاه کنم.

حواسم بهش هست. روز که می شود چون هر انسان معمولی دیگری از خواب بر می خیزد. سر و صورتش را می شوید. صبحانه ای می خورد، و بعد از اینکه لباس هایش را عوض می کند، بیرون می رود. هوا که روشن شد، می داند آسمان نمایان است. به همین خاطر کلاه لبەدار ورزشی بر سر می کند. کتاب‌هایش را زیر بغل گذاشته، و آرام گام بر می دارد. زیر کلاهش نیز عینکی با شیشەهای زمخت به چشم می زند. حتی کتابها و عینکش با کلاه لبه دارش نمی خوانند. در این شهر همه مردم رفتارهای او را عجیب و غریب می پندارند. تصویر و رفتاری نا خوشایند. اما این تصویر و رفتار ناخوشایند بعد از سالیان سال نزد مردم کوچه و بازار عادی شده. عادی شدنی عجیب. برای اطمینان بیشتر فقط جلو پای خود را می نگرد. حتی روبرویش را هم نگاه نمی کند. می گوید شاید آسمان آنقدر پایین بیاید که او آن را ببیند. از ته دل می خواهد چهار طرف شهر را کوەهای سر به فلک کشیده احاطه کنند، نە اینکە تنها دو قسمت و نصفی از آن را!

‌من در اتاق کناری او زندگی می کنم، همیشه پرده هایم را کنار زده ام. در تابستان و زمستان،… شب و روز. از حیاط خانه دو پنجرەها (پنجره های من و او) مانند دو چشم اند که یکی از آنها کور است. از داخل حیاط چشم راست کور است، و از داخل خانه چشم چپ. وقتی حوصله ام سر می رود، به سوی اتاقش رفتە در میزنم… و مهمانش می شوم. زیاد هم نه. شاید برای چند دقیقه. نمی دانم از حضورم لذت می برد، یا نه. همین قدر می دانم که بی کلاه نشسته و فقط یکبار نگاهم می کند، و دوباره با کتابها و کاغذهای جلو دستش مشغول می شود. می دانم کتاب‌هایش چه کتابی هستند، اما نمی دانم کاغذهایش چی هستند. همیشه چند کتاب حایلی میان من و کاغذهایند. نمی پرسم. هیچوقت نپرسیده ام. اما مدتیست علاقه و کنجکاوی در من ایجاد شده. کتابها یا رمان هستند، و یا در باره روانشناسی. می اندیشم که باید کاغذها نیز به این مقوله ها ربط داشته باشند، اما چگونه؟

‌مانند همیشه بعد از چند دقیقه از اتاقش خارج، و به اتاق خودم بر می گردم. آنجا مدتی جلو پنجره می نشینم. آسمان پر ستاره را تماشا می کنم. و به حیاط، که تاریکی کناره دیوارهایش غلیظ تراند.

وقتی بیرون می زند، درب اتاقش را قفل می کند. دربی کهنه و مستعمل که چفتش بالا زیر تنها شیشە باریک آن قرار دارد. بیرون که می رود، کاغذهایش را با خودش نمی برد، فقط کتابها. کتابهایش آنقدر زیادند که گاهی اوقات یکی دوتا از آنها ازش می افتند. آشفته حال نمی شود. فقط از روی زمین دوبارە برشان می دارد. و به آنانی که قهقهه می زنند و می خندند، توجهی نمی کند. مهم آسمان و پرندگانست.

گاهی دعوتش می کنم، دعوتم را می پذیرد. هیچوقت دعوتم را رد نمی کند. فقط می گوید پرده پنجره را بیندازم. خودم هم می دانم. برای همین قبل از اینکه او بیاید، پرده‌ها را می اندازم. فقط به خاطر او، سالیانیست پرده ای ضخیم و خوش رنگ خریده ام. چشمایش پر از سپاسگزاری و تشکر است. بسیار با دقت پرده‌ها را می اندازم تا هیچ درزی میان پرده و دیوار کنار پنجره باقی نماند. آنگاه می نشیند. سر پایین انداخته، می خورد،… سر پایین انداخته، می گوید و می شنود. چشمانش زیر عینکی با شیشەهای زمخت، کوچک به چشم می آیند. نمی دانم چشمانش چه رنگی هستند: قهوه‌ای، آبی، سیاه، سبز یا…؟ فکر می کنم شاید آبی باشند. مانند آسمان. آبی بدون پرنده. آبی ای که با ابری از عینک پوشانیده شده.

بیشتر گوش می دهد. یا شاید همیشه گوش می دهد. من نیز حرف می زنم. بدون خستگی. از سکوت بدم می آید. همیشه حرفی برای گفتن دارم. از لیوان و بشقاب ها بگیر تا فیلسوفان. یکبار بهش گفتم «هیوم»فکر می کند اگرچه احساس تنها سرچشمه دانستن و شعور انسان است، اما نمی توان به آنان اعتماد داشت. به همین دلیل انسان میان دانستنیهای بی بنیان زندگی می کند. دانستنیهای که می توانند دانستنی نباشند. اما همچون دانستنی عرضه اندام و نمود می کنند. گفتم به همین خاطر این پنجره که برای ما پنجره است، می تواند پنجره نباشد. یا بیرون، بیرون نیز همین طور. سرش را بلند کرد، و عمیقاً نگاهم کرد. روشنایی لامپ اتاق و بازتابش بر روی عینکش دوبارە مانع شد بدانم چشمانش چه رنگی اند. پرتوهای نور بر روی شیشەهای عینک در حال بازی کردن بودند. حس کردم یکی از آنها آبیست، آبی ای گذرا. حرفهایم را ادامه دادم. گفتم به همین دلیل حیاط نیز می تواند مانند پنجره باشد. هم می تواند باشد، هم نباشد. کوچه، خیابان، کوهها و آسمان… در این لحظه چنان نگاهم کرد که از سخن گفتن بازماندم. لحظه‌ای تأمل. بلند شدم لیوانش را برداشتە تا برایش چای بریزم. گفتم چای سیلان است. کم خریدم فقط به خاطر امتحان، تا بدانم طعم و مزه و رنگش چگونه است. خیلیا تعریفش را می کنند، بنوشش! رنگ و رویش با تبسمی باز شد. آنگاه با صدای بلند خندیدیم. خندید. وقتی می خندد، گردنش کشیده می شود، سرش را بلند کرده و شانه هایش را خیلی تند تکان می دهد. گلوی کشیدە و گرەمانندش چە ترسناک بە نظر می رسید.

او کمتر مرا دعوت می کرد. وقتی هم دعوتم می کرد، روی میز کارش فقط کتابها بودند. کاغذها گم و ناپدید می شدند. در جائی شاید در کیفی یا داخل کیسه ای نایلونی یا اینکه پشت کتاب‌هائی که در کتابخانەاش کنار هم ردیف شده بودند. به دقت نگاه می کردم. فقط کتاب و تصویر سه نفر روی دیوار… مادر و پدرش به همراه خواهرش که یازده سال سن داشت. یکبار گفت می دانی آسمان بە صفر عدد «ده» می ماند؟ صفری که عدد یک اش را از دست داده؟ آن شب او در اتاقش از عشق گوژپشت نتردام دوپاری در کتابی که ویکتور هوگو نوشته بود، برایم گفت. گفت ممکن است زشتترین و دارای بدترین قیافە باشی ولی عاشق زیباترین دختر بشوی. گفت عشقی فاجعەبار. گفتم شاید تقصیر کلیسا باشد. گفت نه، اگر کلیسا نبود نه می توانست زندگی کند و نه می توانست خود را میان اتاقهای تاریک آن مخفی کند. گفت اگر در آن اتاقها نبود، نمی توانست با امید و آرزوهایش زندگی کند. تاریکی باعث اطمینان می شود.

 بە جز پرده، شیشەهای پنجره اش را با روزنامه هم پوشانیده بود. روزنامەهای کهنه و زرد رنگ، که مملو از خبرها و گزارشات و شاید مقالات چند ماه قبل یا شاید چند سال پیش بودند. خبری از بمبارانی توجهم را جلب کرد. صدها کشته و زخمی در شهری نه زیاد دور از لب مرز. خبر روزنامه روی شیشه برعکس شدەبود، و برای همین باید خودت را برعکس کنی تا بتوانی آن را درست بخوانی. خبری قدیمی، اما همیشه تازه. خودش می گوید این خبر اتفاقی در روزنامه روی شیشه است، اتفاقی برعکس شده، و اتفاقی هم هست که تو آن را می خوانی! به تصویر روی دیوار، نگاهی دوباره می اندازم. فکر می کنم شاید آنها هم اتفاقی در این خبراند!

‌نمی دانم. شاید روزی یکی از این کاغذها را با خود بیرون ببرد، و در حالی که کتابها از دستش می افتند باد آنها را با خود ببرد و بعد من در کنار دیواری در کوچەای اتفاقی پیدایشان کنم. در انتظار آن روز چشم انتظارم. اما بیهوده است. لابەلای کتابها جز ورقەهای خودشان چیز دیگری وجود ندارد. نوشته هائی که باد نمی تواند آنها را با خود ببرد.                                 ‌

‌سرانجام روزی بیمار شد. چند روز در اتاقش در بستر بیماری بود. بیماری سخت و طاقت فرسائی بود. پزشک گفت باید در بیمارستان بستری و تحت نظر باشد. با تردید و دودلی به پزشک نگاه کرد. با همان حالت به من هم نگاه کرد. آن روز به بیمارستان منتقل شد. کلید اتاقش را به دستم داد، و در حالی که با برانکارد سوار آمبولانس اش می کردند چشمانش را بست. بهم گفت تا زمان برگشتنش بگذارم پنجره آسمان را ببیند.

‌درب اتاقش را باز کردم. کمی اتاق و کتابهایش را مرتب کردم. آنگاه پرده را کنار زدم. روزنامەهای کهنه را از روی شیشەهای پنجره کندم. همه را داخل سطل زباله انداختم به جز خبر بمباران. خبر درج شده در روزنامه را میان یکی از کتابهای خودم گذاشتم. آنگاه پنجره را باز کردم، و از آنجا کسی (من) برای اولین بار بعد از سالیان سال به حیاط و به آسمان و به پرندگان نگاه کرد. عکسها را از روی دیوار برداشتم، و با پارچەای نم دار گردوغبارش را زدودم. سه عکس سیاه و سفید. سفیدهائی که حالا دیگر سیاه شده اند. برای یافتن کاغذها شروع به جستجو کردم.علاقه و انگیزه بسیاری وجودم را فرا گرفت. روی میز کارش، داخل کابینت ها، لابەلای کتابها، پشت کتابها، چمدان و کوله پشتی اش. آنجا نبودند. چنین چیزی امکان نداشت! باید جائی در همین اتاق باشند! ناگهان قسمتی از فرش که کمی حالت باد کرده داشت، توجهم را جلب کرد. فرش را به کناری زدم. آنجا بودند. بیرونشان آوردم. قبل از اینکە روی میز کار نگاهشان کنم، لامپ اتاق را روشن کردم. آه دهها ورق کاغذی که آسمان بر آن نقاشی شده، و در گوشه‌ای از آنها نقاشی پنجره کوچکی… و تصویر پرندگانی که بسیار به هواپیما شباهت داشتند. پرندگانی که کم کم از حالت پرنده بودن مبدل به هواپیمای جنگی می شدند.

یاد خبر نوشته شده در قسمت پایینی روزنامه افتادم.

برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“.

دیدن داستان به زبان اصلی: بێگانە بە ئاسمان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *