فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

کنارەها

کات 12/11/1401 374 بازدید

کنارەها

(برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: 
فرخ نعمت پور)

‌بعدازظهر روزی از روزهای زندگی بود. پدر دستش را گرفت و با خود بیرون برد. از حیاط گذشتند. مادر، مرغ و خروس ها را داخل لانه می کرد. از کوچه هم گذشتند. اهالی محله آخرین نگاەهایشان را از شکاف درب خانەهایشان به بیرون، بدرون کوچە بدرقه می کردند. او به خودش گفت: «پدر شاید امروز مرغ و خروس ها، کوچه و آسمان را دوست ندارە!» یاد روزی افتاد که پدر به مادرش گفتەبود: «آسمان، کوچه و حیاط با بودن حیوانات زیبایند!» او که از این سخنان متوجه چیزی نشده بود، آرام بسوی حیاط پشتی رفته بود، تا مثل دفعات قبل رژه بی پایان مورچەها را که زمین را با ازدحام خود سیاه کرده بودند، نگاه کند. مورچەهائی که هر سال از همین راە می گذشتند.

به کناره شهر رسیدند.

‌در کل زندگیش، اولین بار بود که در این وقت روز بیرون می رفت. چه به تنهایی، چه همراه پدرش و یا کسی دیگر، هیچ وقت اینجا نیامده بود. دفعه اول بود کناره شهر را می دید. پیش او شهر عبارت از کوچه، پس کوچه‌، خیابان‌ و خانەهائی بودند که او از پنجره خانه آنها را می دید. او همیشه باور داشت کە پشت خانەهای دیگر همیشە خانە دیگری وجود دارد. حتی کوهها نیز توان ناپدید کردن ردیف خانەها و ساختمانها را نداشتند. در جائی دیگر از پشت کوهها دوباره خانەها و ساختمانها شروع می شدند.

‌زمینی مملو از جمعیت انسان!

‌امروز ناگهان دریافت که همه تصاویر تغییر کردەاند. با تعجب دید کە شهر در جائی تمام می شود. دلشوره و نگرانی ترسناکی سراسر وجودش را فراگرفت. از ترس با هر دو دستش دست پدرش را گرفت. سر بلند کرده و به پدرش نگریست. بادی گم و ناپیدا موهای سرش را به بازی گرفته بود، … فگل های هر دو تایشان را. سکوت بیرون از شهر، و آخرین صداهای نامشخص و مبهم داخل شهر کە به گوش می رسیدند، گیجش کرده بودند. او درست در مرز ما بین شهر و طبیعت، سکوت و صدا، و باور قدیمی و تازه خود قرار گرفته بود. مابین دو حس و دو اندیشە متضاد و ناهمگون. دو نوع بودن، یا شاید دو موجود مختلف.

‌ایستادند. ایستادند و..  باز ایستادند. انتظاری سنگین که هر نوع حرکتی را در او نابود کرد. پدرش حرفی نمی زد. به او نگاه نمی کرد… حتی بە نظر نمی آمد متوجە دستهای کوچکش است. دستهائی کە در میان دستش قرار گرفتەبودند. و بە موازات طولانی شدن ایستادن و انتظارشان، سوال درون او هم بزرگ و بزرگتر می شد. آنقدر بزرگ که طبیعت و شهر را در زیر گستردگی خود پنهان کردند، … « چرا پدرم منو اینجا آورده؟” آنگاه سر بلند کردە و بە پدر نگریست. حواس پدرش جای دیگری بود. روی برگردانده و سعی کرد مکان مورد نظر پدرش را بیابد. آنجا، در آن دوردستها رنگها پژمردە و بی روح می نمودند،… و زمین بود و آسمان و تکه ابری. پدر، کدام یک را نگاه می کرد؟ چند بار نگاهش را ما بین نگاه پدر و آنجا چرخاند. حتماً پدر تمام این چیزها را می دید، اما کدام یک را بیشتر؟… نمی داند. و پدر شروع به صحبت کرد:

‌- همانطور که می بینی اینجا کناره است. کنارە، حد و مرز  میان دو مکانە….. دو مکان کاملا متفاوت.

‌او فقط به پدرش نگاه می کرد.

‌- می توانی در کنار کنارەها بایستی و کنارەهای دیگر را ببینی. در حقیقت بهترین محل مناسب برای دیدن دیگر کنارەها، ایستادن بر کناره است. از اینجا دیگە می فهمی آنجا چه خبرە.

‌آنجا را نگاه کرد. او فقط آنجا چیزها را می دید…. رنگها، زمین، آسمان و تکه ابری. می خواست بگوید من می ترسم… از ایستادن بر روی کنارەها می ترسم. خواست بگوید هیچ کنارەای نمی بینم. دلش می خواست بگوید او خیلی وقتها از خانه این چیزها را دیده، اما هیچگاه حس نکرده کە این چیزها با چیزی به نام کناره در ارتباط اند.

پدرش، دست دیگرش را بلند کرده و با انگشت به آن مکان اشاره کرد. او، عرق کف دست پدرش را حس کرد،… گرم و لزج. یاد کرمهای خاکی افتاد که با بچەهای محله، آنها را به بازی می گرفتند. بی شک اگر او نیز بزرگ شود، روزی مثل امروز همراه پسرش کف دستش عرق خواهدکرد. شاید پسرش نیز به کرمهای خاکی بیندیشد. یادش نمی آید هیچ وقت در مورد عرق کردن فکر کرده باشد. هر چند، گاهی اوقات گردوغبار محله به دلیل عرق کردن شقیقەهایش بر آن می چسبد. چسب، چسبی خاکی.

‌- من مثل تو نبودم. من در روستا بزرگ شدم. آنجا ما بین روستا و طبیعت کنارەای نبود. طبیعت از خانەهایمان، و خانەهایمان از دامن طبیعت شروع می شد. سالیان سال سپری شد تا من کنارەها را یافتم. وقتی هم آن را یافتم دیگر دیر شده بود، خیلی دیر تا جائی که حالا در اندیشه و باور من تصاویر گذشته بدون کناره اند. تصویرهای در هم فرورفتە.

‌در حالیکه آخرین تابش اشعەهای خورشید در چشمان پدرش منعکس می شدند، پدرش گفت:

– در حقیقت کنارەها زیاداند، و همه جا هم هستند. این که آنان را بیابی یا نه خود حرف دیگریست. اینکه در چه سن و سالی هستی، یا اینکه زندگیت را چه گونه سپری کرده باشی.

‌او که از این صحبت ها چیزی نمی فهمید و گیج و منگ شده بود، دلش می خواست اکنون در حیاط خانەشان بود و به دیدن مورچەها می رفت. یاد غروب‌های درون اتاق های خانه خودشان افتاد. هیچ وقت باورش نمی شد که ناگهان چنین آرزوئی سراغش بیاید، و عرق کف دست پدرش را از یاد ببرد. به حالت سوال، اینکه دوست دارد برگردد، سرش را بلند کرده و به پدرش نگریست. و دریافت تنها چیزی که پدرش نه به آن فکر می کند و نه در خیالش است، غروب‌های خانەاشان بود.                                 

‌نمی داند چه مدت دیگری آنجا ایستادند. بار دیگر پدر در مورد کنارەها گفت. اینکه همه جا پر از کناره است. اینکه زندگی خود نیز بر کنارەای لم دادەاست. صحبت در مورد اینکە موقعیکە بە کنارەای می رسی، یا به گذشته ها می اندیشی یا آنجا نیز بە کنارەهای دیگر می نگری. با تاریک شدن هوا نزد او کلمات نیز بیشتر تیره و تار می شدند. گوش دهد، یا ندهد؟ گاهگاهی با تکان دادن دستش، پدرش را اطمینان می داد که به سخنانش گوش دل سپرده. پدرش نیز با اطمینان از این مسئلە، و اطمینان از صدای خود و از غروب، باز در مورد کنارەها می گوید.

هنگامیکە خیال بازگشت بە سراغشان آمد، دیگر شب شده بود. دیگر نه رنگها دیده می شدند، نه زمین، نه آسمان و نه تکه ابر. همه در تاریکی شب گم و ناپدا شده بودند. اندیشید شاید چیزی که پدرم در موردش می گفت نیز گم و ناپدید شده. گیج و منگ از اینکە چرا پدرش باید از چیزی بگوید که ناپدید می شود، وجودش را احساسی دلسوزانه فرا گرفت.

‌و همه چیز کە از نظرها ناپدید شد، به سوی خانه برگشتند. پدر در کنارش چون سایەای راه می پیمود. سایه، همچنان کف دستش عرق آلود بود. به حتم مورچەها در تاریکی هم راە می پیمودند ،…. خط سیاهی در دل سیاه شب. او با چراغ فانوسی آن را امتحان کردە بود.

‌از درون شهر گذشتند. مردم و اهالی شهر خیلی وقت بود برای آخرین بار، آسمان روز را نگریسته بودند. از کوچه گذشتند. اهالی محله آخرین نگاهایشان را از پشت و شکاف درب خانه هایشان به بیرون و به کوچه بدرقه کرده بودند. از حیاطشان گذشتند. مادرش خیلی وقت بود مرغ و خروس ها را به داخل لانه کیش کردەبود.

‌به خانه رسیدند.

‌وقتی دستش از دست پدرش جدا شد، به خاطر عرق کف دست پدر خیس خیس بود. آن قدر خیس، که چند قطره ای از دستش چکید. قطراتی که هرگز روی کف گلی خانه شان خشک نشدند… حتی بعد از فوت پدرش. اکنون از آن روز، سالیان سال گذشته. تعداد سالها خیلی اند، طوری که او گاهی حساب از دستش در می رود. یا شاید حوصلەای برای شمردن ندارد. خیلی وقتە اولین سخنان کنارەها، مانند آن غروب، گم و ناپدید شده‌اند. اما او مدام دستش عرق می کند. قطرەهای غروب حیاط، غروب کوچه، غروب شهر و غروب کنار شهر،… قطرات کناره.

برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“. 

دیدن داستان به زبان اصلی: قه‌راغه‌کان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *