سربازی
سربازی
(برگردان: مهدی سیّدی –
نویسندە: فرخ نعمت پور)
ساکم را آماده کرده، و توی راهرو و کنار در گذاشتهام. دستم را زیر سر گذاشته، و در جای خودم دراز کشیدهام. در تاریکی به سقف نگاه میکنم. ساعت دوازده شب است. صدای جیرجیرکها با ویز ویز پشەها قاطی شدهاند. بیرون گربهای شرمگینانه میومیو میکند.
فردا به سربازی میروم. مادرم گریست، و پدرم گفت: «مرد میشوی!»
صبح، اشکهای مادر و حرف پدرم را همچون آخرین رویدادهای زندگیِ پیش از سربازیام توی ساک میگذارم، و راه میافتم. ساعت پنج صبح است. اتوبوس ساعت شش حرکت میکند.
به خودم میگویم: دو سال چیزی نیست، این هم تمام میشود. مادرم میگوید: «دو ساااااااال؟!» پدرم میگوید: «روزهای آخر مهماند.» چیزی از درون به من میگوید: «از همین الان جریان مرد شدنم شروع شدهاست.»
هنوز از اوّلین کوچه نگذشتهام که یکی از همسایهها از پنجره سرش را بیرون میآورد، میگوید: «سربازی و این همه ادا و اطوار!» … میگوید: «فکر کنم به جنگ هم میرود.»
شخص دیگری که در حال پاشیدن آب بە کوچه است و جارویی در دست دارد، میگوید: «اگر مثل پسر حاجی رحمان کوتوله به سرش میآمد، چکار میکردند.»
شخص دیگری که هنوز خواب به طور کامل از چشمش نپریده صدایش را بالا میبرد، میگوید: «این مهم نیست، مهم جداییست. تا عادت کنی مدّتی طول میکشد.» میگوید: «شاید هیچ وقت هم عادت نکنی.»
به هیچ کدام اهمیّتی نمیدهم. نه بهشان نگاه میکنم، و نه جوابشان را میدهم. سپس به پسر حاجی رحمان کوتوله فکر میکنم. کسی نمیداند چه بر سرش آمد. هرچند میگویند: «چندین سال است که آوارۀ دیگر شهرها شده است.» به خودم میگویم: «الان دیگر اون زیادی مرد شده. » حسادت در جانم ریشه میدواند. ای کاش من هم چندین سال زودتر مرد شده بودم.
دیروز بیوران میگفت: «سربازی جذّاب است. هر روز دو وعده غذای گرم میخوری.» میگفت: «صبحانهاش بسیار خوشمزّه است». بیوران به یاد دو سال سربازی خودش افتاده است. آهی میکشد، و میگوید: «نگران نباش. تا از خانه دور نشوی نمیدانی چه زندانی است!»
به دو وعده غذای گرم فکر میکنم. بیوران میگفت: «پول توجیبی هم میدهند. آدم کاملاً مستقل میشود. زندگی برای همیشه تغییر میکند». میگفت: «وقتی برمیگردی جور دیگری به پدرت نگاه میکنی.”
به خودم میگویم: «بیوران هم مثل پدرم فکر میکند. امّا دقیقتر. میداند آنجا در پادگان و در آن شهرهای دور چه خبر است.
در ترمینال ازدحام مردم است. موج سرود و فراخوان جنگ از بلندگوها دیوانهوار به گوش میرسند. در میان جمعیّت چشم میگردانم. نمیدانم چند نفر از آنها قرار است مثل من بعد از دو سال مرد شوند. دو مرد در کنارم ایستادهاند. سیگار میکشند، و گرم صحبتاند. یکیشان میگوید: «حالا دیگر جنگ شروع شده، فکر نمیکنم به این زودی تمام شود». میگوید: «نباید سروکلّهاش پیدا میشد. حالا که آمده به این زودیها ول نمیکند.”
مطمئن هستم به خاطر جنگ زودتر و بیشتر هم مرد میشوم.
اتوبوس تأخیر دارد. متوجّهام که شاگرد در حال رفتوآمد است، و با مردم حرف میزند. گاهی با صدای بلند و گاهی با صدای آرام. به ویژه وقتی که نوبت خانمها میرسد. ساکها را جابهجا میکند. ساک من کوچک است، لازم نیست به دستش بدهم.
دهانم خشک و تلخ است. لقمهای که مادرم برایم گذاشته را بیرون میآورم. شروع میکنم به خوردن. دو سگ ولگرد در آن طرف ترمینال، کپّهای از آشغال را بومیکشند. گاه گاه سر بلند میکنند، و مظلومانه به مردم نگاه میکنند. از اینجا میتوانم دندههایشان را بشمارم. بلندگو صحبت از دفاع میهنی میکند. میگوید: «امواج مردم است که برای دفاع از خاک سرزمین به طرف جبههها روی میآورند.» بلندگو صحبت از پیروزی سریع بر دشمن غدّار میکند. صحبت از تغییر مسیر تاریخ میکند، فکر کنم از عدالت جهانی هم حرف میزند.
به دو سال آینده فکر میکنم. دقیق همین اوقات که من مرد شدهام، در شهری دیگر مانند امروز در ترمینال نشستهام و میخواهم به خانه برگردم. تلاش میکنم مردی خودم را تصور کنم. شاید سبیلی کلفت، ریشو، چهرهای سوخته زیر آفتاب و باد و باران. دوتا چشم هم که عمیقتر و آرامتر به اطراف می نگرند. و یک آدم سیگاری حرفهایتر. سبیلهایم هم بدون تردید زرد شدهاند، و بوی توتون میدهند. به خودم میگویم با آن مقدار پولی که بهم میدهند سیگارهای بهتری هم میخرم.
عاقبت شاگرد فریاد میزند که حرکت میکنیم. مسافران سوار میشوند. بلند میشوم که راه بیفتم. میخواهم ساکم را بردارم. از جا تکان نمیخورد. همراهی نمیکند. تکان دیگری بهش میدهم. حرکت نمیکند. خم میشوم. اما نە، انگار نە انگار! مثل اینکە به زمین میخکوب شده است. هرچه تلاش میکنم بیفایده است. زیپش را بازمیکنم، شاید تویش سنگ و آهن ریخته باشند. میبینم که مردم سوار اتوبوس میشوند. شاگرد از همۀ ما میخواهد که زودتر سوار شویم. باید تأخیرشان را جبران کنند. من به امید کمک دیگران، ذلیلانه به دور وبرم نگاه میکنم. وقتی آخرین نفر هم سوار میشود، با تمام قدرت فریاد میزنم که کمکم کنند. خواهش میکنم کمکم کنید! یکی دو نفر برمیگردند، و به کمکم میآیند. آنها نمیتوانند از جا بلندش کنند. کمکم مردم بیشتری جمع میشوند. همه قدرت خود را امتحان میکنند. باز هم بیفایده است. تعدادی از مسافران پیاده میشوند. اتوبوس بوق میزند. شاگرد و راننده صدایشان میکنند. اما کسی برایشان تره هم خُرد نمیکند. بیشتر از این که به فکر کمک به من باشند؛ اصل ماجرا توجّهشان را جلب کرده است.
مرد مُسنّی تلاشش را میکند. آخرِ سر میگوید: «پسرم کجا میخواهی بروی؟» میگویم: «سربازی.» میگویم: «میخواهم سرباز وطنم شوم.» به اطرافش نگاه میکند و در آن شلوغی زیرگوشم پچ پچ میکند که: «اگر ساکت دوست نداشته باشد، بهترە برگردی. من که دوبارە به فکر دو وعده غذای گرم و پول توجیبی میافتم، به سرعت باز امتحان میکنم. یکی میگوید: «هرچی توی ساک داری، بریز بیرون. شاید این طوری بهتر شود.”
غیر از اشکهای مادرم و حرفهای پدرم، همه چیزهای دیگر را بیرون میریزم. باز هم کسی نمیتواند حرکتش دهد. مردی یُغور که احساس میکنم شبیه دو سال آیندۀ من است؛ میگوید: «مطمئنی دیگر چیزی نیست؟» میگویم: «مطمئنم. بیا خودت نگاه کن.» میگوید: «لازم است دقیقتر بگردی.»
انگار مجبورم. درحالیکه تلاش میکنم کسی داخل ساکم را نبیند، اوّل حرفای پدرم را بیرون میآورم. این هم کمکی نمیکند. فقط با بیرون آوردن اشکهای مادرم هست که ساک از زمین جدا میشود، و میتوانم حرکتش بدهم. من که دزدکی اشکها را در مشتم گرفتهام آنها را جیبم میگذرم. سوار اتوبوس میشوم. سرانجام راه میافتیم.
نه. اینطوری نمیشود. من باید از دستشان خلاص شوم. مادرم بیشتر در گذشته زندگی میکند. او از آینده و از استقلال و از تجربهکردن راههای جدید تنفّر دارد. به خودم میگویم: «اوّلین جایی که توقّف کنیم خودم را از دستشان خلاص میکنم.»
ساعت یک در اوّلین غذاخوری بینِ راهی توقّف میکنیم. بهسرعت خودم را به سرویس بهداشتی میرسانم. من که تا حالا جایی اینچنین کثیف و بدبو ندیدهام، وارد یکی از دستشوییها میشوم. دارم از حال میروم. عاقبت اشکها را توی کاسه پرت میکنم. دو تا آفتابه آب هم رویشان میریزم و میایستم تا از سوراخ میگذرند. آنها باید برای همیشه از جلوی چشمم گم شوند. اشکهای بازگشت به گذشته را میگویم.
خارج از سالن غذاخوری و در گوشهای کز میکنم، و مشغول خوردن یکی دیگر از لقمههای پنیری میشوم که مادرم برایم آماده کرده است. ناگهان نوعی احساس غرور در درونم جوانه میزند. احساس قدرت بیشتری میکنم. هیکلم درشتتر و کشیدهتر شده است. انگار نگاههایم عقابآسا سردترهستند. وقتی تکان میخورم چقدر حس خوبی دارم.
سر یکی از پیچهای جاده تابلویی دیده میشود: تهران ۳۰۰ کیلومتر. حساب میکنم. احتمالاً ۲۵۰ نهایت ۳۰۰ کیلومتر را طی کرده باشیم.
با دویست و پنجاه کیلومتر و این همه تغییر!
تکیه میدهم. تبسّمی میکنم. دستهایم را پشت سرم قفل میکنم، و چشمهایم را میبندم. همین که کشته نشوم دو سال دیگر کە چیزی نیست.
شروع ترجمه: 11/7/1404 پایان 16/7/1404
(ترجمهای برای دو برادرم: هادی و محمّد؛ که دوران سربازی بسیاری سختی را میان مینها، گذراندند.)
داستان بە زبان اصلی: سەربازی





سپاس که می نویسید تا ما هم بخوانیم.
بزرگی گفته است: هم داستان نویسی هنر است هم داستان خوانی.
هەر بژیت کاک مێهدی گیان