دسته: داستان
-
بازی خشن
بازی خشن گربەای دارم کە موش خوردن از یادش رفتە، اما بەجایش بشدت دوست دارد با آنها بازی کند. تا اینجای کار ظاهرا مشکلی نیست، زیرا موقعیکە گرسنە میشود، از فروشگاە برایش غذا میگیرم و هر روز در چند نوبت شکمش را سیر میکنم. اما مشکل اینجاست هنگامی کە با موشها بازی میکند، رفتار بشدت […]
-
لبخند مسیح
لبخند مسیح روزی کە مسیح را بەدار کشیدند، من آنجا روبرویش ایستادە بودم و داشتم جان کندنش را تماشا میکردم کە مادر زنگ زد و خواست بە فروشگاە محلە رفتە و نان بگیرم. من کە با وجود سن هنوز کمام در یک اتفاق خارقالعادە توانستە بودم ماشین زمان کاملا مدرنی اختراع کنم، و با آن […]
-
چە بلایی!
چە بلایی! بە مادرم کە نە بە اخبار گوش میداد و نە چیزی از جغرافیا میدانست، یکدفعە و بدون هیچ مناسبتی با صدایی محکم و رسا کە نشان از اعتماد بە نفس بی سابقە من میداد گفتم من میتوانم بە جنگ اوکراین پایان دهم! مادرم با تعجب بە من نگاە کرد، و در حالیکە ماندەبود […]
-
احمق
تپانچەاش را از زیر پیراهنش بیرون آورد، و در حالیکە مثل فیلمهای کاوبویی دور انگشت اشارەاش می چرخاندش، گفت اول بە قفس میرسیم بعد بە آزادی پرندگان دربند. گفت در قفس، اول بە حق ورود دست پیدا میکنیم، بعد در آزادی پرندگان بە حق برابری استفادە از هوای آزاد و پرواز. اینو با باد عجیبی […]
-
چهارچنگولی
چهارچنگولی شهر تازە توسط نیروهای حکومتی تسخیر شدەبود. بقول رادیوی مرکز، ضدانقلاب از شهر گریختەبود. البتە مجری نگفت کە همین ضدانقلاب در مناطق پیرامونی، یعنی در روستاها کماکان باقی ماندەبودند و دولت تنها کنترل شهرهای اصلی را تا این لحظە توانستەبود در دست بگیرد. جنگ و گریز در اطراف شهر و در روستاها ادامە داشت، […]
-
عبور از خیابان
عبور از خیابان هر روز از اینجا، از این خیابان می گذرم. البتە نە همینجوری؛ نە، می گذرم تا بە سر کار بروم. از دوشنبە تا جمعە. و شنبە و یکشنبە هم یا خانە می مانم، یا بە پارک کنار منزلم می روم تا کمی هوای آزاد را بقول معروف استنشاق کنم. و استنشاق می […]
-
سفر بە بیکران
سفر بە بیکران دایە غنچە، سالهای طولانی در خانە زیستەبود. او تقریبا همیشە خانە بود. دایە تنها برای عیادت اقوام، عروسی های گاەبگاهی، و مراسم ختم آشنایان از خانە پا بە بیرون می گذاشت. او آنقدر در خانە قدیمی، کە حال زمان از سر و رویش می بارید، ماندەبود کە عین در و دیوارهایش شدەبود. […]
-
بازگشت
بازگشت من و آقای داودی سالهای سال است همسایە هستیم. من و او در خیلی چیزها شبیە همدیگر هستیم. اینکە هر دو عضو یک حزب سیاسی بودیم (البتە بدون اینکە از این موضوع مطلع باشیم)، هر دو مثل هم از میهن فرار کردەبودیم، محض اتفاق هر دو بە ترکیە رفتەبودیم، بعد از آنجا بە اسکاندیناوی […]
-
ساعت مچی قدیمی
ساعت مچی قدیمی یک ساعت قدیمی سیتی زن توی جعبەام در خانە دارم. سالهای طولانیست دارمش. مال دائی ام بود. دائی ام کە در یک درگیری در منطقەای میان بانە و سردشت کشتەشد. با رفیقش. جسد یک ماە توی گور بود کە دوبارە برای شناسائی درش آوردیم. خبر مرگ آمدەبود و اما اطمینانی از آن […]
-
چیزی تغییر کردە
چیزی تغییر کردە سال شصت و چهار بود. دقیق پنج سال از جنگ ایران و عراق می گذشت. شهر کە تنها دە کیلومتر از مرز عراق فاصلە داشت تقریبا از سال ۶٢ بە بعد بطور مرتب بمباران می شد. خیلی ها برای همیشە رفتەبودند، و بە شهرهائی کە بیشتر امن بودند و از مرز فاصلە […]