فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

مهتاب لب مرز

کات 29/09/1401 910 بازدید

مهتاب لب مرز

(برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: 
فرخ نعمت پور)

‌جسدی آنجا دراز کشیده. روی سبزەهای خیس پاییز. جنگلی انبوه که آخرین پرندگان در آن نغمه سرایی می کنند. و هوائی مرطوب که در بلندای آسمان با ابرهای پراکندە و سرگردان در هم آمیختەاست. سرش را بلند کرده و به آسمان می نگرد. آسمان در میان شاخ و برگهای در هم فرورفتە، فرصتیست برای آبی بودن. گاه گاهی به خاک زیر پای خود نگاەمی کند، و از آنجا بە جائی که جسد هست می نگرد. نمی خواهد باور کند. جسد بە همان اندازەای کە نزدیک می نماید، بە همان نسبت هم دور! انگار سرگرم بازی ترسناکیست: بازی مرگ.                                       ‌

‌گاهی دلش می خواهد بهش بگویید: «دیگر بازی بس است، خودت را لوس نکن بلند شو! بلند شو برگردیم شهر… برگردیم خانە! اما نمی گوید. درونش چیزی قوی تر از احساسش بهش نهیب می زند که این حقیقتی تلخ است. حقیقتی مهیب و ترسناک. انگشتش را میان دندانهایش می گذارد، و آنرا گاز می زند. دردی وجودش را در بر می گیرد، تکان می خورد. “آری، حقیقت دارد، اینی که اینجا درازکش بر زمین آرمیدە یک جسد است.” به لباسش می نگرد. لباس همانیست که بود. ‌لباس شش ماه پیش. تنها وجه تمایزش، در کثیف بودنش بود، آن موقع اینجوری نبود. جدای از این، خون! آری این گونه خون آلود هم نبود. قبلنا فقط بوی عرق، گرد و غبار و بوی گرمای خورشید از آن استشمام می شد، اما اکنون بوی دیگری دارد. بوئی مانند خاک و گل درون چاەها،… تە اعماقهای آفتاب به خود ندیده. چقدر در عجب است. فکر نمی کرد زندگی این قدر زود تغییر کند. آری، برای تغییر ثانیه ای کافیست، ثانیەای کە در آن انگار همە چیز بە یکبارە بە صد سال پیش تبدیل می شود! قلبش می گیرد. دوباره سر بلند کرده، و به آسمان لاجوردی و ابرهای پراکنده درون آن می نگرد. دلش می خواهد از ابرها، تکەای پت و پهن، ضخیم و بزرگ را شکار و بر آسمان بدوزد. از ابرهائی که سفر را دوست ندارند. ابرهای خسته سفر.

‌خیلی وقت پیش، مادرش امروز را به خواب دیده بود. گفتەبود از زمانی که درناها هنگام عبور از آسمان این شهر برای اولین بار راه گم کرده بودند، مادرش خوابهای ترسناک دیدەبود. اما او به یاد ندارد سالی را که درناها راه گم کرده بودند. می گویند آن سال فصل پاییز بود، پاییزی زیبا و بسیار دلنشین. به حدی که مردم، بیشتر از سالیان قبل عاشق می شدند. شب هنگام، کوچه پس کوچه‌ها مملو از جوانان عاشق می شد. و روی بامها دخترانی که وجودشان آبستن باد شبانه پاییزیی بود. به طوری که می گویند در آن سال، هیچ پدر و مادری، عمو و یا برادری نسبت به دختران و یا خواهرانشان بدبین نبودند. می گویند شبها پرده ها را کامل می انداختند، نور چراغ زنبوری ها را کم می کردند تا جوانها آسانتر عشق بورزند. بارها تعریف کرده بودند که مردم همه خوب به یاد دارند که در فصل بهار، هنگامی که درناها به سوی شمال از روی شهر عبور می کردند، چگونە با آواز دلنشینشان تمامی شهر را در سکوت کامل بە خود فرا خواندەبودند. از آن روز به مدت یک هفته لبان مردم آکنده از تبسمی دلنشین شدەبود. خندیدن و خندیدن. تبسم و تبسم. تبسم و خنده‌هائی که صورت‌ها را جذاب و زیبا نمودەبود. آن بهار چنان دلنشین بود که مردم اطمینان داشتند که فصل پاییز هم مانند فصل بهار خواهدشد. مهم نیست درناها از شمال به جنوب می روند، یا از جنوب به شمال. راهشان و سرنوشتشان زیاد مهم نبود، مهم پرواز کردن و آواز خواندن در بلندای آسمان بود. باور داشتن و یا نداشتن مهم نبود، مهم خود زندگی بود. می گویند در آن سالها زندگی آن قدر زیبا و دلنشین بود مانند آسمان بهاری، و مملو از درناهای سفر و خود را سپردن به دست باد و راههای دور آمیختە بە رویاها. مادرش تا زمان مرگش با این رویاها زندگی کردەبود، اگر چه در گوشه‌ای از قلبش کمی دلتنگی و نگرانی را می شد یافت. دل تنگی ای چون خاکی کە جسد بر روی آن آرمیدەبود.

‌بار دیگر سرش را بلند کرد. سر جسد!… سری که آنجا بر خاک بود او شش ماه پیش آن را اصلاح کردەبود. در یکی از روزهای گرم تابستان. جسد، قیچی و شانه به دستش داده بود، و گفته بود خیلی وقته موهایم را اصلاح نکرده ام، بیا و مشغول شو! و او هم دست بە کار شده بود. برای اولین بار در زندگیش. از آن به بعد ترسش از اصلاح کردن فروریخته بود، و خودش سر بچەهای خودش را اصلاح کردەبود.

سر جسد را تراشیده بود. ابتدا با شانه و قیچی، و در نهایت با تیغ! اکنون نیز که به یاد می آورد، دندانهایش جوری می شوند.  صدای تیغ روی پوست و استخوان سر، جوری بود. جوری هستند. چند جای سرش را زخمی کرده بود، اما جسد گفته بود مهم نیست،… گفتەبود ادامه بده! او نیز ادامه داده بود. از آن زمان قسم خورده بود که هیچ وقت سر را با تیغ نتراشد. حتی پشت گردن و پشت گوشها و جاهائی که می توان با تیغ و یا شانه آن را اصلاح و مرتب کرد. از آن زمان مطمئن شد که برای اصلاح باید از تیغ صرف نظر کند. وسیله ای دستی که برای همیشە کارکرد خود را پیش او از دست دادەبود.

‌جسد در زمانی که زنده بود، آن روز، چند ساعت بعد از اصلاح و نهایتا تراشیدن سرش، روی تپه پشت آبادی دور، اما نزدیک بە مرز، از ساعت ده شب تا ساعت سه بعد از نصف شب، هنگامی که آبادی به خواب رفته بود و رفقایش در مکانی نامعلوم کمین کرده بودند، در باره رویاهایش برای او گفته بود. آن شب او سر تراشیده جسد زنده را نگریسته بود، زیر نور کم و ناپیدای شب برق زدەبود. در شب اشتباهاتش معلوم نبود. سر تراشیده اش مرتب می نمود. دلش خواستەبود بهش بگوید بین مهتاب و سر تراشیدە او پیوندی هست! احساس غرور بهش دست دادەبود. اما چیزی نگفتەبود. حتی به نوعی حس شرمندگی هم داشت. آن شب میان سنگهای روی تپه، کلمات از دهان خارج و در جائی گم شدەبودند. چقدر از وزیدن باد خنک آن شب لذت بردەبود. صدای هیچ پچ پچی هم نمی آمد. دنیا ساکت. تنها خوابها و رویاها بودند که می جنبیدند، آنهم بدون هیچ تکانی و هیچ لرزشی!

‌چند بار خواست حرفهایش را قطع کند و بگوید کە می ترسد. البته نه از امشب. نه از آن مردان مسلح که نمی شناسند و ممکن بود بیایند و با مردان مسلح رفیق او درگیر شوند،… نە، بلکه به دلیل اینکه مکان برایش بسیار غریب و ناآشنا بود. در کنارەهای کشوری باشید و در آنجا نیز در کنارەهای یک آبادی! چقدر دلش می خواست چو سالیان گذشته با جسد در هنگام زنده بودنش در محله خودشان می بود. خواست بگوید آری همینطور است حرفات همش درستە، اما بهتره بلند شوی تا برگردیم… بە خانە. اما نگفت. برگشتی در کار نبود. تازه تمام چیزها به گذشته مربوط بود. ‘گذشتە’ آنجا، جا مانده بود، ‘اکنون’ اینجا و ‘فردا’ هم خدا می داند.

مادرش گفته بود از آن سال که درناها راه را گم کرده بودند، فصل‌ها هم دیگر مثل سابق نماندند. حالا طبیعت یا خیلی گرم است و یا خیلی سرد. هوای مطبوع بهاری و طبیعت دل انگیز پاییزی دیگر وجود ندارند. او به حدی در داستان راه گم کردن درناها فرو رفته بود کە فراموش کردەبود بپرسد کە چرا درناها آن سال راه گم کرده بودند. سفیدی بال و پر پرندگان، پروازشان در بلندای آسمان، آواز زلالشان و افسانه پریدنشان باعث شده بود چیزهای دیگر را فراموش کند. اما سرانجام روزی سئوال در ذهنش پدیدار شدەبود. آن روز یک روزی گرم تابستان بود، و او دلش باران می خواست. باران هم از ابرهای آسمانی می بارد. او که جلو پنجره ایستاده بود، سرش را از پنجره بیرون بردە و به آسمان نگریستەبود،… به آسمان خالی از ابر. هوا به حدی گرم بود کە رنگ آسمان لاجوردی کم رنگ شده بود. اندیشید بی شک اگر حالا درناها پرواز کنند، گرمای تابستان زغالشان می کند. این فکر و خیالات باعث شدەبود با عجله به اتاق دیگر برود. مادرش خوابیده بود.

‌ـ «مادر، مادر! راستی چرا آن سال درناها راهشان را گم کردەبودند؟»

 ‌مادر آرام چشمانش را باز کردەبود. به پسرش نگریستەبود. بە موهای تازه روییده بر صورتش. آنگاه از جا نیم خیز شدەبود. طوری که متکا زیر بالش قرار گیرد:

ـ جگرگوشه مادر! اگر خلاصه تعریف کنم، باید بگویم کسی نمی داند. شاید فقط تنها خود درناها بدانند. خوب خودت هم می دانی درناها قدرت حرف زدن ندارند، آنان فقط پرواز می کنند. آن روز نه بادی بود، نه رعد و برقی و نه بارانی. روزی از روزهای معمولی پاییز بود. دنیا تازه، و هوا خوب و مطبوع بود،… و طبیعت هم مملو از رنگها. برخی از مردم می گویند شاید در بلندای آسمان، آنجایی که چشمها قادر به دیدنش نیست، پرندگان دیگری باشند. پرندگانی که منقارشان کج و گوشتخواراند، گوشتخوارانی کوچک و بزرگ که بە گاە پاییز و بهار در آسمان ظاهر می شوند. می گویند دانەای از این پرندگان کافیست تا راه را بر کوچ پرندگان آشفتەکند. می گویند هر اندازه بالاتر هم پرواز کنند، باز هم نمی توانند خود را از دست پرندگان گوشتخوار نجات دهند.

‌مادرش نهایتاً گفته بود:

‌ـ «عجیب اینست کە زمانی که درناها راهشان را گم می کنند، رنگ بال و پرشان هم تغییر می کند. ابلق می شوند، گاهی نیز سیاه. در چنین وضعی فقط با چشمانشان می توانی آنها را بازبشناسی.»

‌آنگاه به آرامی سر بر متکایش گذاشتە، و به خواب رفته بود.

‌به جسد نزدیک می شود. با دقت به سرش نگاه می کند. شاید نشانه زخمی از روزی کە سرش را تراشیدەبود، مانده باشد. دنبالش می گردد. بیشتر بە تکاپو می افتد. سرانجام نشانە زخمی را پیدا می کند. آه، انگار دیروز بود! زخمش بسیار آشناست! وقتی سرش را زخمی کرده بود، جسد زنده عصبانی نشده بود، فقط گفته بود بیشتر دقت کن. گفته بود زندگی درست این گونەست! مانند تیغیست، یا با آن می دری، یا زخمی می کنی!

‌او هنوز این جملە در ذهنش ماندەبود. راستی چه تفاوتی هست میان دریدن و زخمی کردن؟ مگر دریدن همان زخمی کردن نیست؟ مگر زخمی کردن همان دریدن نیست؟ دلش می خواهد این سوال را از جسد بپرسد. اما چقدر دیر!

انسان هیچ وقت به جواب بعضی سوال‌ها نمی رسد.

‌باید دفنش کنند. آرام از جا بلند می شود. دوستانش خیلی وقته مشغول اند. گم کردن چە آسان است! برای اینکه توان یافتن چیزهایی گمشده را داشته باشی، یا باید ذهن خوبی داشته باشی، یا از دیگران کمک بخوای، و یا شاید باید بخت یارت باشد. گم هم که می کنی، یا شاید عمداً کردەای (کە عمدا هم پیدایش نمی کنی)، یا ازت دزدیده اند، یا واقعاً گمش کرده ای.

و این یکی، کدامین است؟

‌حالا بیشتر از هر زمان دیگری دلش هوای دیدن درناها را کردە. در مورد آنها داستان های بسیار می داند، بدون اینکە یکی از آنها را دیدەباشد! خنده اش می گیرد. باور نمی کند تا به حال هیچ درنائی جسد انسانی را دیده باشد. می گویند درناها در مکانی زندگی می کنند که انسان در آن نیست. درست در کنارەها. می گویند بلند پرواز می کنند تا جسد انسانی را نبینند. می گویند حتی جسد هم جنس خود را هم تحمل می کنند، اما جسد انسان ها را نە. چرا؟ کسی نمی داند!

‌می گویند اگر می خواهی اینو بدانی باید مثل خود درنا باشی.

جسد را در روشنایی مهتاب دفن می کنند. با خاک رویش را می پوشانند. افکار و خیالات آن شب لب مرز آرام آرام رهایش می کنند. او فقط در فکر درناهاست. مدتیست زمین و خاک روستای لب مرز رانش کرده و روستا به رودخانه پایین نزدیکتر شده.  بوضوح خروش رودخانه را به یاد دارد. در آن نیمه شب، زمانی که جسد زنده سخن می گفت، گاهی باد صدای او و خروش رودخانه را چنان در هم فرو می برد که او تنها مهتاب را می شنید.

آە، مهتاب لب مرز!

‌دفن کنندگان می روند. همه چیز آنقدر آرام و ساکت است کە او را می ترساند. در آسمان ابری نمانده. قرارە باران‌ها جای دیگر و در مکانی دیگر ببارند. در مکان هائی که درناها آشفته نمی شوند، و راه گم نمی کنند. سرش را بلند می کند. ناگهان درنائی را روی سنگ قبر می بیند. با دیدن این منظرە چنان خوشحال می شود که گویی به ناگاه از کابوسی رهیدە. باور نمی کند. شنیده بود قبل از اینکه درناها پیدایشان شود، ابتدا صدایشان به گوش می رسد. اما مهم نیست، مهم این است که اینجاست و او برای اولین بار بعد از شنیدن داستانهای مادرش، درنائی را به چشم خود می بیند. پرنده، نگاهی هراسان دارد، همین طور بال هایش. وحشتی آماده پرواز. منقاری نیمەباز، با زبانی کە قرارندارد. باز مهم نیست. می گویند این همیشه پیشە ترس است.

‌دوستانش خیلی وقته رفتەاند، اما او هنوز مات و مبهوت دیدن سنگ قبر و درنای نشسته روی آن است. خود نیز نمی داند چرا در چنین زمانی و در چنین فصلی، اینجا کنار شهری دور و نزدیک لب مرز همدیگر را یافتەاند.

برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“.

دیدن داستان به زبان اصلی: مانگەشەوی سەر سنوور 

تەگەکان :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *