فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

بازگشت بیهودە

کات 08/12/1401 599 بازدید

دنیا، بعد از دهها سال دوبارە بوی بدی می داد؛ بویی کە خدا ماندەبود چگونە بویی است. برای همین بە کنار پنجرە رفت، و نامتناهی را نظارە کرد. اما چیزی دستگیرش نشد. دوبارە پرەهای بینی متافیزیکی خدا بە لرزە درآمدند، و اندیشید کە “خدایا! این بوی عجیب کدامین بود؟” و ناگهان یاد جنگ جهانی دوم افتاد. یاد هیتلر و عربدەهای سخنرانی گونەاش. یاد مردمی کە در هورای دیوانەوار برای تشویق رهبر خود، صدای خودشان را دیگر نمی شنیدند. پیش خود گفت “آهان دوبارە بوی هیتلر می آید… نە نە بهتر است بگویم بوی فاشیسم!” و خدا انگار چهرەاش منقلب و در هم شد. چین و چروکهای پیشانی خداگونەاش را با سر انگشتان لبریز از خلقتش مالش داد، و گفت “یادم رفت کە در حقیقت هیچ چیز در این دنیا فانی نیست!”

در همین احوال بود کە هیتلر نیز درون گورش لرزید. تن سوختەاش کە سوراخ تپانچەای هم در سر آن پیدا بود، آرام کنارەها را لمس کرد. هیتلر هم، از بوی آشنایی کە سالهای سال بود انگار از زمین رخت بربستەبود، روحش بە غلیان درآمد، وجدی مفرح سراپایش را درنوردید و بە خودش گفت “چە خوب کردم گونە بچگانە سربازان کم سنم را در آخرین روزهای جنگ نوازش دادم.”

و خدا کە انگار تسلیم خواست نامنتظرە و عجیب درونی خود شدەبود، خواستی کە بە گاە خلقت بە او دست می داد، اجازە داد هیتلر از گور خارج شود. و تن سوختە هیتلر بیرون آمد. دنیا لرزید، و او همانی شد درست مانند اولین سال جنگ دوم جهانی: قبراق، سر حال و سرشار از امیدی سیاە.

بیرون، دنیا انگار پاییز بود. باد سردی می وزید، و دستەهای سرگردان و تو در توی ابر را کش و قوس می داد. هیتلر کە پالتو معروف درازش را بر تن داشت، و کاسکت سربازی اش را تا ابروها پایین آوردەبود (یا بهتر است بگوییم پائینش آوردەبودند)، بە اطرافش نگاهی انداخت. راستی کجا بود؟ واقعیت این بود جایی را کە او در آن قرار داشت، بە هیچ مکانی شباهت نداشت. نە بە کوچە جلو پناهگاهی کە جسد او و همسرش را در آن سوزانیدەبودند، نە بە کوهستانهای آلپ، جائی کە سیاحتگاە معروف تابستانی اش در آن قرار داشت و نە بە دشتهای اطراف شهر ‘برانائو ام این’ بچگیهایش در اتریش.

اما خوشبختانە همان بوی آشنا کە عاشق آن بود، و زندگی و عشقش را برای آن دادەبود کاملا و در سطح روح افزائی بە مشام می رسید. و باد کە انگار هیچ جهتی نداشت، از هر سو آن را با خود می آورد. هیتلر لبخند زد.

آدلف آرام قدم برداشت، و بە راە افتاد. گاهی احساس می کرد در استپهای روسیە دارد قدم بر می دارد، گاهی در دشتهای اوکراین، زمانی در جنگلهای قدکشیدە و انبوە اطراف برلین،… و زمانی در بیابانهای مرکزی ایالات متحدە و یا شمال آفریقا. انگار با هر قدم، کل منظرە و چشم انداز جلو او تغییر می کرد. پیش خودش گفت “علتش باد است!”

ناگهان از دور صدای ترسناک انفجارها را شنید. صدای مبهم گلولەهای سرگردانی کە پی چیزی می گشتند. صدای غریو وحشتناک هواپیماها. و یادش آمد کە چقدر عاشق نیروی هوائی آن زمان آلمان بود. نیرویی کە معجزە می آفرید. هواپیماهایی کە مصداق واقعی دوختن زمین و آسمان بە همدیگر بودند، و این ضرب المثل قدیمی زندگی را بگونەای شگرف، مادیت و واقعیت بخشیدەبودند.

راستی بە کدام سو برود؟ ایستاد، و بخودش گفت “هان! مثل اینکە داری بدون فکرکردن قدم بر می داری! این کە رسم تو نبود!” و دوبارە بە اطرافش نگاهی انداخت. آە، چگونە می توانست مسیر را انتخاب کند. در جیبهایش بدنبال قطب نمای کوچک مخصوص سربازان گشت،… چیزی نیافت. سعی کرد با نگریستن بە آسمان و خورشید، مسیر شرق و غرب را پیداکند، اما آسمان چنان ابری و گرفتەبود کە انگار هیچ وقت خورشیدی در کار نبودەاست. فکر کرد کە آمدن شب هم بیفایدەاست، زیرا کە امکان رویت ستارگان وجود نداشت.

اما… اما بوی آشنا می تواند بە یاری بیاید. پس تلاش کرد با فروبردن نفسهای عمیق، مسیر را دریابد. اما… اما همە جا همان بو بود! نە نە، امکان نداشت. بو راهنما نبود، و او دیوانەوار دور خودش چرخید. دو قدم در این مسیر، دوم قدم در آن مسیر، چند گام بطرف آن درختان پوسیدە و چند گام بطرف این جوی چرکین. صدای فریاد وحشتناکی از گلوی هیتلر خارج شد، و جهان لرزید. بوی آشنا چنان عالمگیر بود کە راهی وجود نداشت.

تصمیم گرفت برای خلاصی یافتن از وضعیت نامناسب خودش، بدون هیچ برنامەای، تنها راە برود. پیش خودش فکر کرد کە اگر این بو همە جا باشد، پس همە جا می تواند هم راە و هم مقصد باشد. کاسکت نظامی اش را برای اینکە باد نبرد، کمی بیشتر پایین کشید، و در شوق دیدن دوبارە آلمان اشک در چشمانش حلقە بست. آە چە روزگاری بود و چگونە همە آن شور و شوق و رویاها بە باد فنا رفتەبودند. آدلف پیش خودش گفت “لعنت بە کمونیستها!” و حالا کە فرصتی فراهم آمدە بود تا او دوبارە بە دنیا قدم نهد، چە بهتر کە یک بار برای همیشە بطور جدی در مورد علت شکستش در جنگ و در مبارزە علیە متفقین اندیشە کند. او کە فکر می کرد هیچ قدرتی نمی تواند نیروی متحد یک ملت مصمم را بە زانو دربیاورد، با کمال ناباوری دیدەبود کە همە چیز در عرض چند سال ناقابل فرو پاشیدەبود. هیتلر بە فرماندهانش فکر کرد، بە سپاهیانش در شرق دور، بە اتحاد شوروی، بە آمریکا، انگلیس، فرانسە و… و بە نفت.

آدلف غرق در افکار خود بود کە ناگهان بە جادەای رسید. جادەای آسفالت و مدرن با خط کشی سفید درست و حسابی، و با تابلوهائی کە بخوبی راە را تعریف می کردند. اما نام هیچ شهر و مکانی بر روی آنها دیدە نمی شد. هیتلر زانو زد، و بعد از سالیان آزگار دستی بر آسفالت سفت و سخت کشید. بویش کرد، و نوک پنجەاش را مزە کرد. روح نفت در جانش دمید. درست در این هنگام صدائی شنید. برخاست و اطرافش را پائید. در سمت راستش ستونی می آمد. فرار کند، یا نە؛… مردد همانجا ماند. و درست زمانی کە تصمیم گرفت خودش را پنهان کند، ستون رسید. چندین ماشین نظامی، با دو تانک و سربازانی کە در سکوت مطلق نشستەبودند. کسی بە او توجهی نکرد. حتی در نگاە آنانی کە جلو ماشینها هم نشستەبودند، حرکتی از عجب دیدار او مشاهدە نمی شد. فکر کرد کە نکند دیگر کسی چهرە او را بەیاد نداشتە باشد! و بلافاصلە اضافەکرد کە البتە بهتر کە بەیاد ندارند! او خوب می دانست این بار دیگر راە فراری نخواهدداشت، و بلافاصلە بە اعدامی کە شدیدا از آن می ترسید، و سالها قبل بە شگرد مخصوص خود از آن در رفتەبود، گرفتار خواهدشد.

محض احتیاط چند قدم عقب نشست، و بە ستون خیرەشد. پرچم را نگاەکرد. پرچم، سە رنگ افقی از بالا بە ترتیب سفید، آبی و قرمز بود. این پرچم مال کجا بود؟ بە یاد نمی آورد. آهان مال روسها بود. همان پرچم قبل از بە قدرت رسیدن سرخها. پس با این حساب دنیا تغییر کردەبود. و راستی پرچم قرمز شوروی ها کجا رفتەبود؟ در این خیالات بود کە ستون در آن سوی جادە از دیدە ناپدید شد. و بوی بدی کە خدا را بە کنارە پنجرەاش کشانیدە بود، بیش از پیش در مشامش پیچید.

پس از مدتی سراب ستون دیگری از دور پیداشد. ستون بە واقعیت تبدیل شد، و نزدیک آمد،… ماشینهای نظامی با سرباز و تانک و… و این بار پرچمی با دو رنگ افقی آبی در بالا و زرد در پایین. و ستونهای دیگری کە یکی بعد از دیگری می آمدند، با پرچمهای گوناگون: آمریکا، انگلیس، فرانسە،… . و با گذشت هر کدام، بو چە غلیظ تر می شد. آدلف کە ابتدا از ستونهای نظامی ترسیدەبود، اما این بار برای گریز از بیابان و تنهاماندن در شب دست بالابرد تا با ستونها همراە شود. و چە تلاش بیهودەای! پیش خودش گفت کە اگر جادە باشد حتما ماشین شخصی هم خواهدآمد. و ساعتها بە انتظار ماند، و هیچ اتومبیل شخصی نیامد. هیتلر آن شب در زیر یک درخت فندق درازکشید.

و در زیر درخت فندق، بو انگار از خود درخت متصاعد می شد. تبسمی بر لبان آدلف نقش بست، و از اینکە جهان بعد از سالها بە بوی او مزین می شد چشمانش را بست و یک بار دیگر بوی آشنا را عمیقا بە درون ریەهایش فروبرد.

شب سردی بود، و پالتو دراز نظامی کفاف گرم کردن تن را نمی داد. آدلف زانوهایش را بە سینە چسبانید، و باز کاسکتش را بیشتر پایین کشید. بە خودش گفت تنها امشب است، فردا حتما بە ‘دوچلاند’ بە سرزمین زیبای مادری خواهم رسید. و خواب دوچلاند را دید. بناهای عظیم تاریخی، خیابانهای سنگفرش و آپارتمانهای سنگی. رستورانها و بارهای مشعشع شبهای آخر هفتە. و عکس او کە همە جا روی دیوارها بە چشم می خورد. دهە خوب سی میلادی در قرن بیستم. پیش خود ملچ ملچ کرد کە این بار اگر پایم بە میهن برسد، حتما پیروز خواهم شد.

و در خواب بود یا بیداری، و در رویا بود یا در واقعیت، ناگهان سر و صدائی عجیب او را از جا پراند! نیم خیز شد و بە روبرویش نگریست، اما از فرط انواری شدید امکان نداشت جائی یا چیزی را ببیند. دستانش را حائل چشمانش کرد. و صدای سنگین ماشینها را شنید.

سراسر جادە ستونهائی بودند از همانهائی کە امروز و یا دیروز گذشتەبودند. نە، خود همانها بودند. و چە غریو وحشتناکی از شادی و هلهلە جمعیتی کە هر کدام اصرار داشت آدلف با او سوار شود. پرچمهائی کە انگار جنگی با هم نداشتند.

هیتلر سرانجام سوار شد، اما صبر کن، کدام یکی؟ نمی داند. ولی برایش مهم نیست. مهم این است او دوبارە بە دوچلاند برگردد. با هر ستون و تحت هر پرچمی، مهم نیست.

اما بعد از گذشت چند مایلی، ناگهان افسردگی عجیبی سراغش می آید. فکر می کند کە آیا دیگر در چنین جهانی پیروزی او می تواند معنائی داشتەباشد؟

بخودش می گوید چە بازگشت بیهودەای!

فرخ نعمت پور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *